با صدای غرغرای رایان آروم لای چشمامو باز کردم و با فهمیدن موقعیت پاشدم.... یعنی سعی کردم پاشم اما به خاطر دستام که بسته شده بود نتونستم کار خاصی بکنم .انداخته بودنمون تو یه قفس چوبی و دستامونم از پشت بسته بودن.
تونی: تام ، زانوت داره به باسنم فشار میاره
تام : اخ ببخشید اقای استارک
رایان زمزمه کرد : تونی ، از لویی و ثور هنوز خبری نشده میتونی به یارو گولاخه بگی بیاد دستامونو باز کنه ؟ بزای کوهی خیلی محکم بستن دستای منو ... اخ اخ
تونی : منظورت استفنه ؟ متاسفم ولی اونم نشسته پیش من اصرار داره شاه اونم زندانی کرده
و سمت راستش برگشت و رو به فضای خالی که احتمالا "استفن" اونجا بود ادامه داد : میدونی نیاز نیستش دستاتو اونجوری کنار هم نگه داری دستاتو نبستن احمق ، دور مچتو نگا کن چیزی میبینی ؟ من که نمیبینم
همون لحظه با باز شدن در قفس هممون سعی کردیم جمع بشیم گوشه و به یارویی که نگاهشو بینمون میچرخوند خیره شدیم
نایل : .... له شدم .......
یکی از همکارای لیام در حالی که از ترس به خودش میلرزید زیر لب چیزی داشت زمزمه میکرد : ای پدر ما که در آسمانی نام تو مقدس باد ، پادشاهی ت- نهههه نه ولم کن نهههه کمک ... کمکم کنید
با کشیده شدنش بیرون از قفس و بعد بسته شدن در نفسی که تو سینه ام حبس شده بودو رها کردم .
تام : رایایی ... من نمیخوام اینطوری بمیرم ...
رایان : نترس تام ، نترس اتفاق خاصی نمیفته خب ؟! منو نگا کن ، به من نگا ک-
و همون لحظه داد زدن و کمک خواستن اون بنده خدا با قطع شدن سرش تموم شد . یه پایه چوبی و چرخدار بزرگ رو تا پیش جسد هل دادن و از پاهاش با قلاب آویزونش کردن . وقتی داشتن میبردنش یه جایی پشت چادرا ، همینطوری خون از گردنش جاری بود و رو زمین میریخت .
تام : رایا....
رایان : ......... م- مگه نگفتم منو نگا کن ؟؟؟!!؟!
-: نایل میشه انقد دماغتو نمالی به لباسم ؟
نایل : ببخشید ... یه چیزی رفته تو چشمم
و با سر و صدا آب دماغشو بالا کشید
Louis pov:
به دوتا سرخ پوست خوشحالی که تله ای که هری و بقیه توش بودنو انداختن رو کولشون و رفتن نگاه کردم و تخمامو خاروندم:شرط میبندم رایان کبابی مزه گوه سگ میده....
ممدو هل دادم کنار و سرمو به زور از کنار ثور و لوکی رد کردم تا بتونم از بین درختا چادرارو ببینم
لوکی به بازوی ثور زد و به یه آدمخوار زن که داشت وارد یکی از چادرای بزرگ نزدیکمون میشد اشاره کرد : هی هی نگا
KAMU SEDANG MEMBACA
12 (l.s)(z.m) -Complete-
Fiksi Penggemar۴ تا جوجه دانشجو که تنها دغدغه ی زندگیشون نمره ی دانشگاس و فکر میکنن تمام دنیا دور خودشون میچرخه و تنها چیزی که بهش فک می کنن اینه که کرم بعدیشونو کجا بریزن. غافل از اینکه یه اتفاق عجیب انتظارشونو میکشه ! یه اتفاق عجیب؟ شایدم یه موجود عجیب! موجودی...