2

159 48 6
                                    

سلام به شما ✋🏼
اینم از چپتر دوم  🌻

********

"این شیطان چطور میتواند اجازه‌ی اعتدال بدهد؟
چطور خیانت به متوفی ایرادی ندارد؟"
زانوهای خم شده‌اش رو صاف کرد و از جا بلند شد.

با نگاه غم‌زده‌اش به تماشاچی های مبهوت مقابلش خیره شد.
"چطور انسان میتواند آنقدر...بی وفا باشد؟
من تعریف و تمجید مردان کافر را نمیخواهم
آرامش هم خانه شدن با آنها را نمیخواهم!"

"خون اشرافی هنوز در رگ هایم جریان دارد!
آیا پدرم را سرافکنده خواهم کرد؟...گریه هایم را تمام کرده و بال های اندوه را قیچی خواهم کرد؟"

در همین حال هری روی صندلی ردیف اول میخکوب بازی احساسات توی صورت لویی شده بود، مهم نبود که چندین بار سر تمرین ها این سکانسو دیده بود، حتی اهمیتی نداشت که این نمایشنامه رو خودش نوشته بود؛ لویی هربار با هوش بی حد و اندازه‌ش متحیرش میکرد!

"این جنازه باید به سرعت در زمین بپوسد، اهمیتی نداشته باشد، یعنی قاتل هایش باید...پیروزمندانه به دیگران بنگرند در حالی که میدانند خون تنها با خون شسته میشود."

سر لویی به سمت پایین متمایل شد، چراغ ها روشن شد و فضای تاریک و نور قرمز رنگ از بین رفتن، تماشاچی ها از جا بلند شدند و به احترام بازیگرها کف زدند.

لویی با لبخند برای مردم سر تکون میداد و هری دفتر نوت برداری کارگردانیش رو بست و خودکارش رو توی فنر دفتر جا داد.

حالا توی بار نزدیک سالن از میز کنج دیوار به لویی خیره شده بود که با پیرهن نازک مشکی و لبخند روی لب هاش در حال گپ زدن با رفیقاش بود و بیشتر از همیشه میدرخشید.

صدای مبهمی از بحث های بی سر و ته رفقای خودش که سر یک میز نشسته بودن و شات میزدن به گوشش میرسید.

در همین حال چند نفر از دوستاشون که کنار ستون کوکتیل لیمویی میخوردن با هم پچ پچ میکردن؛

"به نظرت هری و لویی برنمیگردن پیش هم؟"

"نه فکر میکنم این بار دیگه واقعا تمومه!"

"هنوزم عجیبه!"

"انگار پدر و مادر خودم دارن جدا میشن"

"هری و لویی همیشه با هم بودن"

"هری هنوز برات نوت برداری میکنه؟ تو خوش شانسی نیک کاش من میرفتم لس آنجلس!"

Marriage story | L.SWhere stories live. Discover now