"جوابم رو بده" رول زمزمه کرد
پسر به سختی و تند تند نفس می کشید.
با هق هق گفت: "نمی دونم." صدای پسر خیلی شبیه...نه. این نمی تونه باشه.(امکان نداره)
اصلا منطقی نیست!هری صدای تپ محکمی شنید، مثل چیزی که با استخوان برخورد میکنه، وقتی پسر دوباره فریاد کشید، مثل تار تکون خورد. قلب هری به شدت تو سینه اش می کوبید، ذهنش سنگر گرفته و ترسیده بود، و نمی تونست کمک کنه. به یاد اورد که هرماینی هم همینطوری فریاد می زد، احساس مریضی میکرد وقتی صدای فریاد هردو تو ذهنش نفوذ میکرد.
" اره یا نه؟" رول عصبانی شده بود.
زمزمه ضعیفی از کلماتی که هری اگه به هم نزدیک نبودند، به سختی متوجه می شد، پسر فریاد زد: "لط-لطفا. نمی دونم، خواهش می کنم."
ملفوی بود!
صداش شبیه ملفوی بود.چرا اون رو ازار میدادن،مگه اون یکی از خودشون نبود؟
چه فایده ای داشت؟هری از اینکه ملفوی نمیدونست اون کیه، احساس آرامش متضادی داشت. اون در مورد این موضوع دچار سردرگمی شده بود چون مطمئن بود که ملفوی به راحتی اون رو میشناسه، چون اونا شش سال رو باهم تو هاگوارتز گذرونده بودن،و تقریبا زیاد به صورت هم نگاه کرده بودن، اما حتما بعد از اونهمه درد، سخته تا بتونه این کار رو انجام بده و به اندازه کافی رو هری تمرکز کنه تا اون رو شناسایی کنه.
"م-میتونه اون باشه"
ملفوی با عجله و ضعف سعی کرد جواب محکم تری بده.
"ا-اما نمیتونم ب-بگم"سریع نفس کشید و سعی کرد اکسیژن به دست بیاره.شکل مه الود(لکه)ملفوی ناگهانی از بین رفت،صدای برخورد شدید بدن به زمین و فریاد بلند خونین دیگه ای که تو گوش هری پیچید.
"تو بی فایده ای لعنتی! مگه نه؟تو کوچولو احمق؟"
سکوت حکمفرما شد، و سپس هق هق سختی بلند شد به نظر می رسید ملفوی ذره ذره تلاش میکنه تا نفس بکشه، "ن-نه-لطفا"
"کروشیو"
فریاد ها ادامه داشت و ادامه داشت.
هری نمی دونست چقدر گذشته. باید ساعت ها گذشته باشه، یا شاید فقط به نظر میرسید که ساعت ها گذشته، اما در نهایت، اونها رفته بودن. بالاخره، در سنگین با یک کلیک بسته شد. فریادها هنوز تو سرش می پیچید و انگار به قلبش چکش میزدن. اتاق بوی خون و عرق می داد.
اون مدام به همه دوستانش فکر می کرد، به خصوص هرماینی پس از اتفاقی که اون اخر افتاده بود،امیدوار بود که اون خوب و زنده است، چون تصور هر چیز دیگه ای باعث می شد که اون بخواهد خم بشه و همین جا بمیره. اون قبلاً خیلی چیزها رو از دست داده بود، سیریوس و هدویگ و سدریک و دامبلدور، و اگر مجبور بود یکی از بهترین افرادی رو که تا به حال دیده از دست بده، نمیدونست با خودش چی کار باید بکنه. هرماینی به همراه رون یکی از بزرگترین دلایلی بودن که باعث میشدن اون به زندگی کردن و جنگیدن ادامه بده و اگر اون رفته باشه(هرمی)، یکی از بزرگترین دلایلی که اون مجبور به جنگیدن و زندگی کردن براش بود، با اون می رفت.
KAMU SEDANG MEMBACA
Last Part of the Story(Persian translation)
Fiksi Penggemarحفاظت کردن از پاتر در برابر انها-این ممکنه تنها کاری باشه که دریکو در تمام زندگی درست انجام داده.