" پـارانوئیــــد "{قسمت بیست و یکم}
زودتر از چیزی که فکرش رو میکرد به بیمارستان رسید. ماشینش رو کج و معوج گوشهای پارک کرد و با ته موندههای جونش، ادامهی مسیر رو دوید.
صورتی خیس از اشک که به سرعت و با آستین لباس پاکش میکرد، سرگردونی و گم کردن مسیر، شلوار و کت بلندش که خاکی شده بود..
همه و همه برای جلب توجه و نگاه آدمهای اطرافش کافی بود اما جونگین توجهی به این موضوع نداشت و این حقیقت که در طول یک هفته این دومین بار بود که به این روز افتاده، مدام روی سرش آوار میشد و حالش رو بدتر میکرد.
از خوششانسیش بود یا چیزی دیگه، قبل از اینکه عقلش بهکار بیفته و اون رو به سمت پرستار بکشونه، دستی دور بازوش حلقه شد و بدنش رو به سمتی که میخواست کشوند:
+دنبالم بیا..درحالیکه بیحواس پلک میزد، به نیمرخ زن خیره شد. انگار میشناختش. همون دوست جدید سهون بود؟ ذهنش رو تحسین کرد که در چنین وضعیتی، تونست زن رو بشناسه. حتی اگر دوست سهون هم نبود، حداقل شبیهش که بود. خواست قدمهاش رو متوقف کنه. بههرحال منطقی نبود که اجازه بده زنی مثلا ناشناس، اون رو در چنین وضعیتی، بهزور و به هر جایی که دلش میخواد بکشونه. ذهن گیجش، یک درصد هم احتمال نداد که شاید این زن اون رو دقیقا به جایی میبره که دلش میخواد!
_ولم کن. من بایـ...
سوهی زودتر متوقف شد و فشار ریزی به کمرش وارد کرد. گیج پلک زد و درحالیکه بیدلیل نفسش حبس بود و لبهاش نیمهباز، مقصد نگاه بیحس دختر رو دنبال کرد._نیم ساعتی میشه آوردنش اینجا. درحد یکی دو دقیقه بههوش اومد و الان هم خوابیده..
دیری نگذشت که دلیل ضعفش رو فهمید. نگاهش خیرهی صورت غرق خوابی شد که پشت شیشهی اتاق، به آرومی نفس میکشید..
_عملش کردن. هرچند شیش ساعت طول کشید اما موفقیت آمیز بود و به مرور حالش بهتر میشه. مشکل پلیسها هم تقریبا حل شده. همه چیز سرجاشه..
یک قدم جلوتر رفت. انگار که صدای دختری که دست به سینه کنارش ایستاده و حقبهجانب حرف میزد رو نمیشنید. حتی مِیل باز کردن در اتاق و نزدیک سهون شدن رو در خودش نمیدید. فقط میدونست تکتک نورونهای مغزش بلند و یکصدا یک جمله رو فریاد میزنن 'اون نفس میکشه.'
_قبل اینکه بیدار بشه، برو باهاش خداحافظی کن و برای همیشه شرت رو از زندگیش کم کن!خب این جمله رو شنید..
واضحتر و رساتر از جملههای قبلی که کلی سوال به وجود آورده بود. هنوز هم سلول به سلول بدنش گیج بود و نمیفهمید سهون روی اون تخت چیکار میکنه!
_خودتو برای سه سانتیمتر چاقویی که تو بدن عشقت فرو رفته بود کُشتی، دوست دارم بدونم وقتی زخمهای روی شکم سهون رو ببینی هم همونطور دیوونه میشی یا نه..
سوهی هم عصبانی بود..
اون کسی بود که به بیمارستان رفته و دلواپسی جونگین رو تماشا کرده بود. اون تمام مدت تماشاگر بازیهای سهون بود و فقط بهخاطر خواست رئیسش سکوت رو انتخاب کرده و تا به اون لحظه حرفی نزده بود. اما خب، رئیسش که نگفته بود حق تحقیر جونگین رو نداره.
جونگینی که اون لحظه، نگاه تارش رو از سهون گرفته و طوری لبهای سوهی رو نگاه میکرد که انگار امکان نداشت صدایی از بین اون لبها خارج شده و خبر زخمی شدن سهون رو داده باشه.
YOU ARE READING
PARANOID
Fanfiction" پـارانوئیــــد " اما هیچکس بیگناه نبود. نه سهون که عاشق دوست صمیمیش شد: -به سایهات نگاه کن. نزدیکتم. در حالی که هرگز نمیتونم لمست کنم. من سایهی توام جونگین! و نه جونگین که با اسلحهاش قلب دوستِ عزیزش رو نشونه گرفت و بیدرنگ، شلیک کرد. -کسی که...