31: "𝖲³,𝖲𝖤𝖪𝖠𝖨𝖧𝖴𝖭"

1.4K 367 430
                                    


" پـارانوئیــــد "

{قسمت سی‌ و یکم}

با این حال که مرد نسبتا جوان، بیهوش بود و سر پایین افتاده‌ و گردن کج‌شده‌ش اثباتی بر این ماجرا اما به کمک طناب‌ها روی صندلی چوبی ثابت باقی‌ مونده بود. درحالی‌که دست‌هاش رو پشت سر گره زده بود نگاه سردش، سرتا‌پای جوانی که شاید هم‌سن خودش بود رو رصد می‌کرد. پاها از یک طرف و دست‌ها از طرفی دیگه، با طناب‌هایی محکم زنجیرش کرده و خبر از شکنجه‌ای چندین ساعته می‌دادن!
جونگین، درحالی‌که شنوای حرف‌های بوکا بود با اخم عمیقی خونابه‌های روی لباس اسیر رو دنبال می‌کرد تا این‌که سطلی پر از آب، آوار سر مرد شد و از خواب اجباری بیدارش کرد. صدای وحشت‌زده‌اش تنها واکنشش به این مدل بیدار شدن بود تا این‌که بلاخره حواسش رو جمع و چشم‌هاش رو روی مرد بلندقدی که درست در سه قدمیش ایستاده بود متمرکز کرد.
سکوت، تنها صدای قابل شنیدن بود تا این‌که مرد بلندقد با صدای تق‌تق کفش‌های براقش، اون مکان رو از دل تاریکیِ سکوت بیرون کشید.

لب‌، وحشت‌زده تکون خورد تا برای دفاع از خودش چیزی بگه اما جونگین، وقتی به یک قدمی مرد رسید سرش رو پایین انداخت. مشغول بازی با حلقه‌ی طلایی رنگش شد و اون رو دور انگشتش چرخوند. نفسی گرفت و زمانی که مطمئن شد حلقه برای دردناک‌تر کردن مشتش خوب عمل می‌کنه، بی درنگ همون دست رو مشت کرد و روی لب‌های دردناک مرد کوبید.
صدای فریاد و مقدار زیادی تفِ آغشته به خون که مرد با کج کردن سرش روی زمین می‌ریخت، اتفاقی بود که کمی بعد‌تر رخ داد.
بوکا و افرادش، عقب‌نشینی کردن و اجازه دادن مرد، موهای اسیر رو چنگ بزنه، سرش رو بلند کنه و مشتی دردناک‌تر کمی بالاتر از جای قبلی بکوبه.
خون از بینی و دهن جاری شد. پلک‌های اسیری که بارها سعی کرده بود از خودش دفاع کنه، با چهارمین مشت پی‌در‌پی روی هم افتاد و مشت‌های پنجم و ششم رو حس نکرد.
_بیدارش کنید..
قدمی عقب رفت و با خشم و نفسی که به شماره افتاده بود، دستور داد. دستوری که به سرعت اطاعت شد و سطل آبِ یخ بعدی رو مهمان بدن بی‌جون اسیر کرد.
نای حرف زدن نداشت اما چشم‌های بی‌پناهش باز و التماس‌گونه خیره‌ی مرد شد. مردی که اهمیتی به دستی که در اثر مشت زدن، خونی شده بود نمی‌داد و نگاهش، مثل کسانی بود که بارها یک نفر رو این‌طور اسیر و شکنجه کردن.

_فکر کنم دیگه منو شناخته باشی، درست می‌گم؟
موها اسیر و کلمات، سیلی دردناکی روی صورتش شد. از دردی که بی‌حسش کرده بود، نالید و سرش رو در تایید شناخت شیطان روبه‌روش، تکون داد!
مرد، از سر رضایت‌ ابرویی بالا انداخت و با حرص، موهای اسیر رو رها کرد. دستمالی که بوکا طرفش گرفته بود رو بی‌حوصله از دست مرد گرفت و خونِ پشت دستش رو پاک کرد.
+مـ..مجـبورم، کرد..
بلاخره، لب‌های پر از زخمش حرکت کرد. گفت و به اجبار، خون جمع شده در دهانش رو قورت داد و منتظر واکنش مردی موند که هنوز هم با آرامش خون کثیف پشت دستش رو پاک می‌کرد!
_پس آدمی هستی که اگر مجبورش کنن هر کاری انجام می‌ده!
حرفی که زد، از تمام مشت‌هایی که مرد تا به‌ اون لحظه خورده بود دردناک‌تر و ترسناک‌تر بود. انگار که این‌طور هشدار می‌داد و کاملا غیرمستقیم به مشت‌هایی که انتظارش رو می‌کشید اشاره می‌کرد!
_بیا از روز اولی که باهم آشنا شدیم شروع کنیم. حدود پنج‌سال پیش، تو زندان ملاقاتت‌ کردم، به خاطر داری؟

PARANOIDDonde viven las historias. Descúbrelo ahora