Drowning : Dxvnصدای هیس کشیدن باد به گوش میرسید
در قدیمی یتیم خونه بخاطر شدت باد با صدای گوش خراشی باز و بسته میشد؛" قربان نیازه همراهتون بیام داخل؟"
دستش رو به نشونه ی نه تکون داد و با حس ویبره ی مکرر گوشیش با کلافگی اون رو برداشت و داخل ماشین پرت کرد
گاهی دلش می خواست می تونست همین کار رو با افرادی که بی منطق باهاش حرف می زدند و جز دردسر چیزی نبودند انجام بده!" یونگی؟! "
صدای صاحب یتیم خونه باعث شد برگرده و لبخند کوچیکی روی لبش، با دیدن اون زن تپل و میانسال شکل بگیره
"مادام الیزا"
کسی که 10 سال کنارش بزرگ شد و همیشه با لبخند گریه هاش رو پاک می کرد
« یونگی، یادت نره تو هم یروزی آرامش رو پیدا می کنی و اون یه مکان نیست یه شخصه!»
این حرف زن...
هنوز هم مثل شعله ی کوچیکی بود که نه چندان زیاد اما باز هم قلبش رو گرم می کرد" مادام از دیدن دوبارتون خوشحالم"
زن کلاسور آبی رنگش رو داخل دستش جا به جا کرد و با نوازش کردن پشت یونگی اون رو به سمت داخل یتیم خونه راهنمایی کرد
" منم همینطور....برات یه لیست از بچه ها آماده کردم همشون ساکت و ارومن درست مثل خودت تا دردسر ایجاد نشه اما...."
زن نگاهی به ورقه های روی کلاسور انداخت و عینک گردش رو مرتب کرد
انگار چشم های سبز رنگش به دنبال چیز مهمی می گشتند" رنج سنی برات مهمه؟"
موهای بلندش رو بالا داد و نگاهی به ساعتش انداخت
برای جلسه کمی دیر کرده بود اما نمی تونست از همچین موضوع مهمی سر سری رد بشه!" یه جوون دم دمی مزاج یا یه بچه که نیاز به مراقبت لحظه ای نباشه خوبه"
مادام خنده ی کوتاهی کرد و با باز کردن در اتاقش یونگی رو به داخل فرستاد
هنوز هم همون حس گرما رو داشت
درست مثل خوردن کلوچه و شیر گرم کنار شومینه" مشکلی نیست, الان بچه ها رو....."
با باز شدن یهویی در توسط یکی از پرستار ها مادام ابرویی بالا انداخت و حالت جدی به خودش گرفت.
پرستار با حالت کلافه ای سمت مادام رفت و با گفتن چیزی کنار گوشش چهره ی زاری با خودش گرفتباید اعتراف می کرد اولین بار بود که مادام رو کمی عصبی دیده بود طوری که انگار چیزی از کنترلش خارج شده
" یونگی یه لحظه همینجا منتظرم باش"
با رفتن مادام با کنجکاوی سمت دری که واردش شد رفت و دست هاش رو وارد جیب شلوارش کرد
" خدای من ببین چه بلایی سر هم اوردید!"
مادام با داد گفت و با کنار رفتنش باعث شد چهره ی دو پسری که انگار با هم بحث داشتن نمایان بشه
یکی با بینی زخمی و چشم کبود
و دومی....
پسری با چشم کشیده که یه زخم گوشه ی لبش بود و یه خراش روی پیشونیش قرار داشت
YOU ARE READING
LiVeta
Fanfictionمی دونم پر از کثیفی ام سرخی خون روی لباسام منزجر کنندست اما.... من رو ببوس تا تمام افکارم از بین بره و فقط روی بوسیدن لب هات تمرکز کنم تا چشم هام رو ببندم و بجای دوباره دیدن اون صحنه ها..... حس بوسمون باشه که می بینم! دست هات رو روی گوشم بزار مکان ا...