" یونگی.... تو مطمئنی؟"
زن با ابروی بالا رفته پرسید و نگاهی به پرونده ی داخل دستش انداخت
" بله مادام! این سومین باره که دارین این سوال رو ازم می پرسید!"
یونگی با لمس کردن شقیقش و فشوردن چشم هاش روی هم گفت
زن هربار این سوال رو با ریز کردن چشم های روشنش می پرسید و با دقت روش زوم می کرد
انگار که وارد یه اتاق بازجویی شده!" گوش کن پسر, بچه ای که داری به فرزندی میگیریش... پارک جیمینه! مقصود من از حرف هام این نیست که پسر بدیه در واقع اون...."
" کاملا برعکس منه؟"
حرف نیمه کاره ی مادام رو کامل کرد و با گرفتن نفس عمیقی از روی مبل بلند شد
شاید....
این همون دلیلی بود که داخل چشم های کشیده ی پسر مو مشکی خودش رو دیده بود
طوری که اون با وجود تفاووت فاحششون...
اون رو کامل می کرد و دوست داشت یونگی رو از دید اون ببینه!" دقیقا! ممکنه.... پشیمون بشی"
" فکر نکنم همچین اتفاقی بیوفته مادام باید...."
با دیدن عکس پسر روی پرونده ای که دست مادام بود لبخند کوچیکی زد و مقابل میز زن ایستاد
این تصمیم یهویی....
قرار بود چه تغییری تو زندگیش ایجاد کنه!؟" چیزی رو امضا کنم؟ یا کار خاصی لازمه؟"
زن نفسش رو صدا دار بیرون داد و در آخر لبخندی زد
چکاری از دستش بر می امد؟
وقتی پسر کوچولوی همیشه مرددش که بزرگ کرده بود انقدر با جدیت در حال بیان خواسته ی قلبیش بود !اون مین یونگی ساکت و صبور
پسر شیطون و شری رو انتخاب کرده بود که مطمئنن باهاش قرار بود بُعد دیگه ای از این دنیا رو ببینه!" نیازی نیست جیمین 18 سالشه و چون جایی رو نداشت اینجا نگهش داشتم اون یه پسر بالغه بهتره بری و با خودش صحبت کنی"
تشکری زیر لب کرد و به سمت اتاق 31 راه افتاد
آخرین اتاق این یتیم خونه ی قدیمی
خودش داخل اتاق شماره ی 9 بود
اتاق کوچیکی که کنار لوسیفر قرار داد
لوسیفر.....
درخت بزرگی با بزرگ های تیره رنگ و کلفت که اسمش کاملا از نظر یونگی لایقش بود!با رسیدن به در اتاق ضربه ی ارومی زد و وارد شد
بخاطر نور خورشید که به سختی از بین پرده های خاکستری اینجا عبور می کرد اتاق کمی روشن شده بود و می تونست پسر کوچیکتر رو در حالی که بالشتی رو بین پاها و بازوهاش اسیر کرده ببینه" جوجه؟"
کنار تخت پسر ایستاد و دستش رو سمت موهای پخش شده روی صورتش برد
اما حتی متوجه نشد جیمین کِی با گرفتن مچ دستش اون رو روی تخت خوابوند و الان روی شکمش نشسته بود!
YOU ARE READING
LiVeta
Fanfictionمی دونم پر از کثیفی ام سرخی خون روی لباسام منزجر کنندست اما.... من رو ببوس تا تمام افکارم از بین بره و فقط روی بوسیدن لب هات تمرکز کنم تا چشم هام رو ببندم و بجای دوباره دیدن اون صحنه ها..... حس بوسمون باشه که می بینم! دست هات رو روی گوشم بزار مکان ا...