چشم که باز میکنم مثل همیشه انتظار بوی خوشی رو دارم که از آشپزخونه بیاد.
تصویر دیروز و برادرم ویل که میگفت جیم رو با خودش میبره تو ذهنم نقش میبنده و یادم میاد که هیچکس به جز من خونه نیست.ما، سه نفری که حالا تبدیل به من شده. باید زودتر برای رفتن به سر کار آماده بشم اما از کنار جا سیگاری پر شدهی روی میز سیگار جدیدی برمیدارم و اون رو بین لبهام میذارم.
نباید این کار رو بکنم اما دست دراز میکنم به سمت کشوی کنار تخت. نباید این کار رو بکنم اما قاب عکس قدیمی رو بیرون میکشم و به عکس پشت شیشهی شکستهش چشم میدوزم.
عکس چهارنفره و لبخندی که روی لبهای اون بچههاست. نزدیک به درختمون توی محوطهی کمپ بازپروری. تابستون هفت سال پیش.
قسمتی از شیشهش شکسته و گوشهی قاب ترک برداشته. هیچوقت هیچکس سعی نکرد درستش کنه.
به اون روز فکر میکنم. به اون لحظات. به زمانی که تکیه به درختی که انگار از یه روز به بعد بدون اینکه بدونیم برای ما شده بود و با اضطراب بیش از حدی که داشتم، براش گوشهی کتابی که جولین چند روز پیش از جورجیا گرفته بود نوشتم:
"دوسِت دارم. اما نه اونطور که تو بقیه رو دوست داری. دوسِت دارم ساده چون بلد نیستم چطور مثل فیلما کسی رو دوست داشته باشم. تمام چیزی که میدونم اینه که دوست داشتن من با دوست داشتنی که تو نسبت به ما داری فرق داره اما با این حال، خیلی دوسِت دارم"
احمقانه بود. این رو بلافاصله بعد از اینکه نوشته رو صفحهی اول کتاب پیدا کرد فهمیدم، اما راه برگشتی نبود چون همین الان هم چشمهاش روی کلماتی که نوشته بودم حرکت میکرد. کتاب رو نزدیکش گذاشته بودم و میدونستم اولین کسیه که برش میداره.
قلبم تند میزد. نامحسوس ازش دور شدم و با چشمهای گشاد شده حرکاتش رو زیر نظر گرفتم. مثل احمقها پشت درخت مخفی شده بودم. نمیتونستم بفهمم به چی فکر میکنه. هیجان. از هیجان قلبم ممکن بود از حرکت بایسته. عشق. شور و شوق دستهام رو به رعشه در آورده بود. دیگه نمیتونستم تحمل کنم. اگر بهش نمیگفتم هیچوقت خودم رو نمیبخشیدم.
بالاخره عکسالعمل نشون داد. با معمولی ترین حالتی که میتونست به خودش بگیره گوشهی کاغذ رو پاره کرد و یادداشتم رو بین انگشتهاش فشار داد. برعکسِ من دیوانه آروم بنظر میرسید. بعد لبخند زد.
لبخند زد؟ قلبم از تپش ایستاد. نفس حبس شدهم داشت جونم رو میگرفت اما به تنها چیزی که جفت چشم خیره بودم لبخند دندوننمای اون بود. لبخند زده بود..
کاغذ رو توی جیب پشتی جین روشنش هل داد و همونطور که با لبخند سرش رو پایین انداخته بود با قدمهای آروم به این سمت اومد.
چی؟! داشت میومد!