عادت کرده بودم به ستایش کردنش. نمیتونستم بهش نگم چقدر دوستش دارم. احساس میکردم اگر نمیگفتم، میرفت. اشتباهم همین بود. میترسیدم. برای همین عادت کرده بودم ناز بودنش رو بکشم چون میترسیدم از نبودنش.
اون ولی در نگاهم مثل همیشه بود. بهترین انسانی که میتونستی توی زندگیت بشناسی.
لبخند زدم وقتی سرش رو روی شونهم گذاشت و همراه با جولین به ماجرایی که الیور داشت تعریف میکرد میخندید. روی مبلهای خونهش نشسته بودیم. دو ساعت از زمانی که از جلسه برگشته بودیم گذشته بود.
ناخودآگاه دستم که دور گردنش بود رو تکون دادم و با پشت انگشتهام نوازشوار روی موهای شقیقهش کشیدم. از گوشه چشم دیدم جولین بین خندههاش نگاهش رو از الیور گرفته و داره بخاطر این کارم با چشمهای ذوقدار بهمون نگاه میکنه اما توجهی نکردم.
نیاز سیگارش رو لبهی بشقاب له کرد و بلند شد. سعی کردم احساس خالی بودنی که بعد از جدا شدنش به تنم چسبیده بود رو نادیده بگیرم. بعضیوقتها به این فکر میکردم که من مثل بندهش بودم.
بهم چشمک زد و گفت میره دستشویی. از پایین بهش نگاه کردم و جولین از بینمون رد شد تا بره ظرفهای شام رو بشوره. توی اون چند صدم ثانیه که جولین از بینمون گذشت و اتصال نگاه من و نیاز قطع شد به این فکر کردم که خیلی ضایعست که دلم میخواد همراهش برم و پشت در منتظرش بمونم؟
همونطور که نگاهم دنبالش میکرد اون دختر وارد آشپزخونه شد و الیور همونطور که دستش رو دور کمرش حلقه کرده بود همراهش رفت. ضایعست که دلم میخواد من و نیاز هم توی جمع اینطور باشیم؟
وقتی نبودن بقیه توی حال طول کشید نگاه بیحوصلهم به مجسمهی مرغ نسبتا بزرگی که کنار تلویزیون و بدون هیچ چیدمان خاصی روی زمین قرار گرفته بود افتاد. کمی از پوست روی بدنه و نوکش کنده شده بود. لبخند محوی روی لبهام نشست وقتی به صورت نیاز زمانی که ماجرای دزدیده شدن این مجسمه رو از محل کار قبلی الیور بخاطر حقوق نگرفتن تعریف میکرد افتادم. جوری که میخندید و میگفت بعد از انداختن این مجسمهی زشت پشت ماشین داد زدند که این رو به عنوان بدهی و غرامت برمیدارن و جولین فقط پرسید که اون احمقها چرا فقط یه عالمه غذا برنداشتند؟
"به چی میخندی؟"
سرم رو که بالا گرفتم صورت رنگپریدهش رو به روم بود. نیم نگاهی به در آشپزخونه انداخت و وقتی مطمئن شد کسی قرار نیست بیاد روی پای راستم نشست. نفس عمیقی از این کارش کشیدم و کف دستم رو به پشت گردنش رسوندم. همونطور که روی پاهام بود سیگار جدیدی روشن کرد.
"چرا نمیخوای بفهمن؟"
بدون توجه به سوالش پرسیدم و اون با اخم ریزی سرش رو به منظور اینکه منظورم رو نفهمیده تکون داد. فندکش رو کنارم انداخت و من به آشپزخونه اشاره کردم: