حقیقت.

446 154 97
                                    

هفت ساله بودم که برای اولین بار بابام ماهی‌گیری بهم یاد داد. تو یه قایق بزرگ وسط دریاچه مشت‌هام رو روی زانوهام چسبونده بودم و پشت گردنم عرق کرده بود.
از آب میترسیدم اما جرعت گفتنش رو نداشتم چون برادر بزرگترم بی‌خیال یه گوشه لم داده و با تمسخر و منتظر بهم خیره شده بود. جوری انگار میدونست قراره مثل همیشه خرابکاری کنم و سرزنش بشم. بابام قلاب رو دستم داد و گفت باید چیکار کنم اما من نمیخواستم. از ماهی بیزار بودم. از آب میترسیدم. فقط میخواستم برگردم خونه‌ تا مامان بغلم کنه. احساس میکردم هر آن ممکنه یه موجود وحشتناک دستش رو از آب بیرون بیاره و من رو با خودش پایین بکشه.

پرت شدن چیزی درست جلوی چشم‌هام و روی میز آهنی مقابلم من رو به خودم میاره و از گذشته بیرون میکشه. سرم رو میچرخونم و مردی رو می‌بینم که ساطور رو از روی لاشه‌‌ی ماهی‌ها برمیداره و اون رو به پیشبند کثیفش میکشه.

حواسم برمیگرده به میز آهنی که مقابلش قرار گرفته‌م. درست مثل افراد دیگه‌ی توی اون سوله. به لاشه‌ی ماهی بیچاره که آماده بود تا تکه تکه و بعد بسته‌بندی بشه چشم میدوزم و ساطور رو برمیدارم. یک‌بار، دو بار، سه بار، محکم کوبیدن تیغه‌ی ساطور روی میز و صداهایی که نمیشنوم.

اینجا، پشت این میز و مکانی که کار میکنم تنها جاییه که از نشنیدن خوشحالم. از اینکه اعصابم آرومه. یکی از خوبی‌های نشنیدن اینه که هیچکس نمیتونه با صداش آزارت بده.
اما صدای نیاز؛ صدای نیاز چطور بود؟ هیچ ایده‌ای ندارم.

قبل از غروب برمیگردم خونه و لباس‌هام هنوز بو میده. دماغم رو جمع میکنم و همونطور که کلید رو توی قفل میچرخونم به چیزی که ازش نفرت دارم فکر میکنم.
ماهی؛ میم برای منِ خسته و الف برای از یاد بردن بوی گند تنم. ه برای هنوز که پشت در ایستادم و ی برای-...
ویل اینجاست؟

رشته‌ی افکارم پاره میشه وقتی یه جفت کفش‌ خاکی گوشه‌ی در میبینم. انگار صدای چفت در برادرم رو به سمتم برمیگردونه و اون بدون هیچ لبخندی برام سر تکون میده.
دستش به گردنش بسته‌ست. تصادف کرده و داغون شده چون هیچ موتوری دم در ندیدم.

"بخاطر این نیومدم که ازم پرستاری کنی"

ذهنم رو میخونه و پاکت شیری که دستش بود رو توی یخچال برمیگردونه. نیمچه لبخندی از خجالت میزنم و چند قدم باقی مونده تا آشپزخونه رو برمیدارم. خونه هنوز بوی نیازم رو میده.

"اومدم بهت یه سری بزنم"

هنوز هم بلد نیست کلمات رو درست اجرا کنه اما با وجود آشفتگی حرکات دستاش متوجه منظورش میشم. هیچوقت براش تلاشی نکرد.

سر تکون میدم و همونطور که تیشرت رو از گردنم بیرون میکشم به سمت اتاق خواب میرم. اون رو توی سبد لباس‌های کثیف که همین الان هم لبریزه میندازم و خودم رو هم روی تخت.

NIAZ.Donde viven las historias. Descúbrelo ahora