صدای موسیقی روسی، از رادیوی کوچک به گوش میرسید. زمزمهی زیر لبی مرد، صدای خوانندهی زن رو همراهی میکرد. پاهای پوشیده شده در جورابهای پشمیش، روی هم کشیده میشدن. خانه گرم بود، اما بکهیون نرمیِ اون جورابهارا دوست داشت. پس میپوشیدشون. شاید هم از سر عادت بود. شاید هم تنها چون متعلق به عزیزش بودند. هممم. اره. شاید تنها دلیلش همین بود.
چشم های تیره رنگ و براقش، با دقت به حرکات دست هاش بر روی گِل نمدار خیره بودن. گِلی که کم کم از بیشکلی در میامد و به چهرهای ناشناس تبدیل میشد. چهره ای که شاید در مجلهای قدیمی دیده بودش و حالا قرار بود چهره ای ماندگار در آن خانهی قدیمی باشد.
خانهای قدیمی که درست از شروع جنگ، پذیرای حضور دو مرد جوان بود. دو سال پیش، عزیز بکهیون برای شرکت در جنگ، ترکش کرده و خود بکهیون رو به شهری دور از جنگ و کوچک، فرستاده بود.
چانیول، هر چند روز یکبار، براش نامه میفرستاد و بکهیون تک تک اون نامه هارو به بالای تختشون، به دیوار چسبانده بود. شب ها پیش از خواب، به کلمات چانیولش خیره میشد و با لبخندی سرشار از دلتنگی به خواب میرفت.
آخرین نامه ای که دریافت کرده بود، برای حدود یک ماه پیش بود. بکهیون نگران بود، اما کاری هم بابتش نمیتونست بکنه. بجز صبر کردن.
آرزو میکرد که کاش حداقل در کنارش، در میدان جنگ میبود، اما لعنت به ریه های داغونش و چانیول که اجازهی جنگیدن رو بهش نداده بود.
با صدای کوبیده شدن در، بکهیون از جا پرید. صدای پارس سگِ پیر بلند شد.
بکهیون دست های گِلیش رو به سرعت با حوله اندکی تمیز کرد و درحالی که سگِ پیر و بی صبر، و گربه ی نشسته بر روی سرش، به دنبالش می اومدن، به طرف در رفت.
با باز شدن در، موج سردی از باد و برف به بدنش خورد و تنش رو لرزوند. با چشم هایی مشتاق و نگران، به مردِ تیره پوش خیره شد.
مردِ پیر در سکوت، پاکت نامه ای رو به دست بکهیون داد و بعد، در سکوت اونجارو ترک کرد.
مجسمه ساز، به سرعت در رو بست و با قدم هایی بلند به طرف شومینهی سنگی رفت. روی زمینِ گرمِ نزدیکش نشست، و اجازه داد سگ پیر و سیاه رنگ، به همراه گربه ی حنایی رنگش، روی پاهاش لم بدن و عطر چانیول رو از روی پاکت نامه نفس بکشن.
انگشت های کشیده ی بکهیون، با لطافت پاکت نامه رو پاره و کاغذ سفید رنگی که مقداری خاک بر روش به چشم میخورد و بیرون کشید.
روی کاغذ، کوتاه نوشته شده بود: "برای کریسمس برمیگردم."
اشک های بکهیون، صورت سردش رو نوازش کردن. با لبخندی که چهره اش رو ترک نمیکرد، سرِ گربه ی حنایی رنگش رو نوازش کرد و به سرِ سگِ تیره رنگ، بوسه زد.
"- چانیول داره میاد. چانیولم داره برمیگرده!"
***
سه روز به کریسمس مونده بود. دو هفته از آخرین نامه میگذشت. از اون موقع، بکهیون بجای نامه، در انتظار صاحب آن نامه ها بود.
خانه برای کریسمس مرتب میشد و گاهی توسط گربهی حنایی رنگ، دوباره آشفته. در انتها، بکهیون تسلیمِ گربه ی کوچکش شد، و گذاشت هرچقدر دلش میخواد به خرابکاری هاش ادامه بده.
بکهیون خسته از دنبال کردن گربهی حنایی رنگ، کنار شومینه نشست و مشغول نوازش کردنِ سگ پیر شد.
"- بنظرت چانیول کِی میاد خونه؟"
خطاب به سگ تیره رنگ پرسید و جوابش کشیده شدن زبونِ سگ به انگشت هاش بود. مجسمه ساز خندید.
"- انگار توهم دلت براش تنگ شده. بنظرت سَندی وقتی پاپاش برسه، میذاره بغلش کنه یا بازم به صورتش چنگ میندازه؟"
سگ پیر چیزی نگفت. و لب های بکهیون بیحرکت باقی موندن. تنها صدایی که به گوش میرسید، صدای خراشیده شدنِ چند مجله ی قدیمی توسط پنجه های سَندی و صدای سوختن چوب ها بود.
چراغ های قدیمیِ قرار گرفته بر روی درخت گاج کوچک و ریزه میزه، سوسو میزدن و گاهی برای مدتی طولانی خاموش میموندن.
بکهیون نفسی سنگین کشید. سینه اش درد میکرد. عقب رفت و روی زمین دراز کشید. نفس عمیقی گرفت. دستش رو دراز کرد و رادیویی که مدتی میشد، همه جا همراهیش میکرد رو برداشت و با رد کردنِ سیگنال هایی که اخبار جنگ رو اعلام میکردن، روی سیگنال همیشگی گذاشتش. دوباره، موسیقی روسی درون گوش هاش پیچید. پلک هاش رو روی هم گذاشت. صدای موسیقی بلند بود. به قدری که حتی سر و صدای سندی به گوش نمی رسید. خواننده ی روسی، بلند میخواند و بکهیون حتی متوجه باز شدنِ در خانه نشد. زیر لب و طبق عادت، خواننده رو همراهی میکرد و حتی متوجه قرار گرفتن سایه ای بر روی جسمش نشد.
صاحب سایه، کنارش زانو زد. دست پینه بسته اش به طرف چهره ی لاغر شده ی معشوقش حرکت کرد. با دلتنگی، چتری های بلند شده اش رو نوازش کرد.
مجسمه ساز، با احساس کردن حرکت دستی بر روی پیشانیش، به سرعت چشم هاش رو باز کرد. با نگاهی متعجب به مردِ بالای سرش خیره شد. خیلی طول نکشید که دیدش تار شد. اشک، از کناره ی چشم هاش لیز میخورد و روی زمین میریخت."- بکهیونم!"
و جسمِ لاغر بکهیون به سمت آغوشش پرواز کرد.
_______
تریلر Clay رو میتونید در چنل https://t.me/fmvedit_1 ببینید.✨
YOU ARE READING
༅•𝐂𝐥𝐚𝐲⋆࿐໋❬𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝❭
Short StoryFiction "Clay" Couple: Chanbaek Genres: Slice of life, Romance, Angst Author: Dreamer Summary: "باران بر شیشه های شکسته میبارید. کوبش قطرات سنگینش، بر روی خاکرس های رها شده، تل خاکی تیره رنگ به وجود آورده بود. بوتهی توتفرنگی، از سبز روشن، به سیا...