"پارت اول"

1.2K 158 4
                                    

"love is not over"
"عشق تموم نشده"


تیزر فیکشن اوتوپیا تقدیم نگاهاتون🤍:

با نزدیک شدن به نیمه های شب،تعداد افرادی که از ماشین های مجللشان پیاده و وارد ساختمان میشدند،بیشتر میشد.
ماشین مشکی گران قیمتی جلوی ورودی پارک شد و پیکر دو مرد با لباس‌های رسمی پدیدار شد.
بعد از سپردن سوییچ به پارک بان برای ورود به
ساختمان جلو رفتند.یکی از دو مرد با اکراه و به ارامی قدم برمیداشت؛ناراضی به نظر میرسید.بعد از خروج از آسانسور و رسیدن به واحدی که برای برگزاری گردهمایی اختصاص داده شده بود،سایه‌ی نارضایتی روی چهره ی مرد پررنگ تر شد.
بدون چرخاندن سرش،رو به مردی که کنارش ایستاده بود گفت:
-جکسون،قرار بود برام گردهمایی های کاری رو پیدا کنی،نه مهمونی شبانه.
جکسون به نیمرخ مرد خیره شد و پاسخ داد:
-بعد از یک ماه گشتن،تو هنوز شخص مناسبی پیدا نکردی،نه حتی یک نفر.این مهمونی فرصت مناسبیه تا با شخصیت و سیاست همکارهامون تو عرصه برنامه نویسی اشنا بشی.
مرد نفس عمیقی کشید و همراه جکسون قدم به میون جمعیت گذاشت.میزبان با دیدن دو مهمانی که تازه از راه رسیده بودند،لبخندی بر چهره اش نشاند و به سمتشان رفت.
ناخوداگاه دستش را اول به سمت جکسون که بر خالف مرد کنارش چهره گرمی داشت،دراز کرد:
-خیلی خوش امدید اقایون؛جانگ شینچنگ هستم.
جکسون دستش را فشرد و گفت :
-جکسون وانگ هستم.ممنون،شما همیشه به دنیای برنامه نویسی لطف دارید.
و به صورت نامحسوس به ارنج شخص کنارش زد.
ییبو که خوب میدانست مرد همین حال حتی امار ساعت حرکت و رسیدنشان را هم دارد،به رسم ادب با اقای جانگ دست داد و گفت :
_وانگ ییبو هستم،از مالقاتتون خوش وقتم.
لبخند اقای جانگ بزرگ تر شد و جواب داد:
-پس بالاخره افتخار دیدن پرنس برنامه نویسی چین نصیبم شد.لطفا بفرمایید،از این طرف.
آن هارو به طرف یکی از میزهای گرد هدایت کرد و گفت:
-امیدوارم همه چیز باب میلتون باشه،اگر چیزی نیاز داشتید،میتونید من رو کنار میز اصلی پیدا کنید.
ییبو و جکسون پشت میز جای گرفتند و با چشم هایشان جمعیت را زیر نظر گرفتند.
این گردهمایی ها تقریبا هر ماه توسط برنامه نویس های معروف برگزار میشد.اما برخالف گردهمایی کاری که برای معرفی و بررسی شرکت ها،افراد
و طرح ها برگزار میشد،مهمانی امشب به عنوان جشنی برای پیشرفت های ‌زیادی که در سال اخیر در زمینه برنامه نویسی رباتیک و هوش مصنوعی رقم خورده بود،به حساب می امد.
ییبو با دیدن تعداد زیاد افرادی که کارتی حاوی نامشان سنجاق شده روی سینه
کتشان داشتند،مطمئن شد که آمدنشان چیزی جز اتالف وقت نخواهد بود!
برنامه نویس های خبره،معموال از القابی که در این صنعت به دست می اورند
استفاده میکنند؛درحالی که اماتورها با حاضر شدن در گردهمایی ها و همراه
داشتن نامشان،مقاله و برنامه هایشان،به دنبال جایگاهی برای خود میگردند.
جکسون به نیمرخ ییبویی که به نظر می امد هر لحظه میخواهد از انجا فرار کند،چشم دوخت و گفت:
-ییبو،ارشد های زیادی اینجا هستن.اگر االن بریم،توجهی که نباید رو به خودمون جلب میکنیم.
ییبو از سینی‌ای که مرد خدمتکار جلویش گرفت،گیلاسی برداشت و کوتاه جواب داد:
-هوم...
دقایقی بعد،همراه هم برای عرض ادب به تعدادی از ارشدهایی که از شرکای شرکتشان به حساب می امدند،به راه افتادند.
در حقیقت،همه از شغل اصلی خاندان وانگ اگاه بودن،اما کمتر کسی جرئت داشت در مورد این موضوع صحبت کند.امشب هم چشم های زیادی با نفرت
به آن دو،مخصوصا ییبو خیره شده بودند.همگی فکر میکردند بعد از مرگ
وانگ شی یینگ،وانگ ییبو جانشین او شده و شغل خون آلودشان،اسلحه سازی را ادامه میدهد.با وجود تداوین امنیتی زیاد،بازهم شایعه استفاده از طعمه
انسانی برای ازمایش اسلحه ها به سراسر کشور رسیده بود.اما از انجایی که هر اعتراض و اقدامی علیه دولت،به تبدیل شدن به یکی از ان طعمه ها منجر
میشد،کسی به خودش جرئت مقابله نمیداد و تنها کاری که ازشان بر می‌آمد،با نفرت خیره شدن به روسای حال حاضر شرکت Ww:wangs weapons بود...
وقتی از کنار ردیفی از میزها رد میشدند،عطری به مشام ییبو رسید و باعث شد برای لحظاتی متوقف شود و اطراف را نگاه کند.ازضربان قلبش که در
ثانیه بالا رفته بود،مطمئن بود که اشتباه نمیکند و به دنبال چهره‌ای اشنا میگشت.بند بند وجودش با ان عطر اشنا بود اما وقتی چشمانش در پیدا کردن فرد مورد نظر نا امیدش کردند،برای ارام کردن ضربان قلبش نفس عمیقی کشید و خودش را به جکسون رساند.
هنگام بازگشت،جکسون با دیدن شخصی با هیجان به ییبو گفت:
-من چند لحظه تنهات میذارم.فکر کنم یه چهره ی اشنا دیدم.
ییبو به سمت جایگاهشان برگشت و جکسون به طرف مردی که استایلی مشکی با کتی سفید داشت،رفت.
او در حال صحبت با شخصی بود که چون پشتش به جکسون بود،نمیتوانست هویتش را تشخیص دهد اما اندام او به شدت برایش اشنا بود.با خوشحالی روبه
مردی که کت سفید به تن داشت،دست تکان داد و بلند گفت:هایکوان!
مرد با صدا زده شدن نامش مکالمه اش را با شخص روبه رویش قطع کرد و هردو به جکسون خندانی که بهشان نزدیک میشد نگاه کردند.هایکوان هم با
شناختن پسر متقابال لبخند زد اما جکسون به محض رسیدن به میز و دیدن شخصی که با هایکوان صحبت میکرد،خون در رگ هایش یخ بست.
هایکوان پیش قدم شد و ضربه ای به شانه‌ی جکسون زد:
-هی پسر،پارسال دوست امسال اشنا...هیچ میدونی چند وقته خبری ازت نیست،دقیقا...
جکسون میان کالمش پرید و گفت:
-دقیقا چهارساله؟...
و باعث شد هایکوان لبخند غمگینی بزند و او را در اغوش بکشد.
به سمت کسی که در سکوت به ان دو نگاه میکرد برگشت و خواست جکسون را معرفی کند:
_ایشون هم دانشگاهی من،وا...
او قبل از انکه نام اصلی اش اشکار شود،در حالی که دستش را دراز میکرد گفت:
-جکسون صدام کنین.
فرد مقابل دستش را فشرد و با لبخند گفت:
-شیائو جان هستم،پسر خاله هایکوان.
با فکر به اینکه جان هنوز او را نشناخته،نفس راحتی‌کشید.اما جان همین حالا هم مطمئن بود این نام را قبال از کسی شنیده و امیدوار بود تنها تشابه اسمی باشد.
درحالی که مشغول صحبت با آن دو بود،ذهنش درگیر ایده ای بود که نمیدانست عملی کردنش درست است یا نه ،یا حتی با چه واکنشی از سمت ییبو مواجه خواهد شد.اما در اخر تسلیم قلبش شد و تصمیم گرفت ایده‌اش را عملی کند.
درحالی که تلاش میکرد به چشم های جان نگاه نکند گفت:
-گا،میدونم خیلی بی مقدمه‌اس ولی میخواستم ازت برای یه همکاری دعوت کنم.
-همکاری؟
-درسته.اما شخصی که با من اومده منتظرمه.لطفا با من بیایین و اون در مورد این موضوع بهت توضیح میده.
هایکوان وقتی مخالفتی از سمت جان ندید،سرش را به نشانه تایید تکان داد.امیدوار بود حدسش در مورد همراه جکسون درست نباشد.با این فکر با نگرانی به جان نگاه کرد.
با رسیدن به میز،هایکوان اه نامحسوسی کشید.جان سر جایش خشک شده بود و به غریبه‌ترین اشنای زندگی‌اش نگاه میکرد.اگر صدای جکسون که
میگفت"معرفی میکنم،پسر عموی من،وانگ ییبو"را نمیشنید،هرگز باور نمیکرد مرد مقابلش که موهایش در کوتاه ترین حالت ممکن قرار دارد و کت و شلوار مشکی رسمی به تن دارد،همان ییبوی درون خاطراتش است.
جان سعی کرد خودش را با جامی که در دست دارد سرگرم کند و ییبو در حالی که سعی میکرد توجهش را به هایکوان بدهد،سرش را برای او خم کرد و گفت:
-اقای لیو.
هایکوان با چهره ای تاریک متقابال سری برای او تکان داد و از عمد درحالی که به جان اشاره میکرد،گفت:
-پسرخالم،شیائو جان...البته اگر هنوز به خاطر داشته باشین!
ییبو که میترسید صدای ضربان بی‌امان قلبش به گوش بقیه برسد،جرعه ای از مایع درون جامش نوشید و جواب داد:
-بله،به خاطر دارم؛خوشبختانه حافظه‌ام مشکلی نداره!
جکسون با وجود اینکه شیائوجان را از دور میشناخت،اما هرگز نمیدانست
پسرخاله بهترین دوستش است و همچنین فکر نمیکرد ییبو ، هایکوان را بشناسد؛ولی شرایط ان طور که پیش بینی کرده بود پیش نرفته بود و حالا هوای اطرافشان به خاطر تنشی که در جمعشان وجود داشت سنگین شده بود،ولی باید کاری را که شروع کرده بود تمام میکرد.
-فکر کنم شخصی که دنبالشیم رو پیدا کردم.من از هایکوان گا دعوت کردم که باهامون همکاری کنه،اما گفتم خودت براش توضیح میدی.
ییبو که طی این یک ماه،به فاکتور اعتماد بیشترین بها را داده بود و حتی زیاد در رابطه با کیفیت کار طرف مقابل سخت گیر نبود،نتوانسته بود کسی را پیدا کند.اما حالا،حتی نیاز نبود به این موارد فکر کند.
به خوبی با هایکوان اشنا بود؛و بله،به او اعتماد داشت.با وجود اینکه از همان ابتدا با کنایه سخن گفته بود و حق هم داشت،با این حال ییبو زمانی را که
میانشان تنها مهربانی و صمیمیت جریان داشت را به یاد می اورد.پس رو به او گفت:
-اینجا برای صحبت در مورد این مسئله جای مناسبی نیست؛ولی میخوام ازتون درخواست کنم بهمون کمک کنید.لطفا این همکاری رو قبول کنید.
چشمان هایکوان از تعجب درشت شدند!
او تا به حال حتی از ییبوی 18 ساله هم در خواستی برای کمک نشنیده بود و اینکه ییبوی 24 ساله ای که تمام قدرت و ثروت خاندان وانگ را در اختیار
داشت،از او درخواست کمک میکرد،باعث تعجبش میشد.در ان لحظه،او نیز مانند جکسون نتوانست منطقی عمل کند و با فکر اینکه شاید اینکار بتواند شرایط را میان پسرخاله عزیزش و ییبو تغییر دهد،سری تکان داد و گفت :
-بعد شنیدن موضوع همکاری،در موردش فکر میکنم.
-جکسون باهاتون تماس میگیره تا قرار مالقاتی تعیین کنه. حالا که چیزی که میخواستیم رو پیدا کردیم،برمیگردیم؛شب خوبی داشته باشید آقایون.
قبل از اینکه برود،سعی کرد مخفیانه نگاهی به جان بیندازد،اما چشمانش به چشمان جانی که زودتر سرش را بالا اورده بود تا نگاه اخر را به او بیندازد،گره خورد.با احساس اینکه مچش گرفته شده،خون به سرعت به سمت صورتش جریان پیدا کرد و به طور ناخوداگاه،سریع نگاهش را گرفت و به سمت خروجی رفت.
جکسون میخواست خداحافظی کند اما به یاد اورد که بعد از اتفاقات چهار سال پیش،زندگی او نیز تحت تاثیر قرار گرفت و ارتباطش با بیشتر دوستانش قطع شد.
هیچگاه فکر نمیکرد دلیل قطع ارتباط او و دوست عزیزش،اتفاقاتی که میان جان و ییبو افتاد باشد.
بنابراین،بعد از گرفتن شماره ای از ان ها و خداحافظی با میزبان،کمی بعد از ییبو گردهمایی را ترک کرد.
هایکوان به پسری که سرش را پایین انداخته بود و چانه اش دچار لرزش عصبی شده بود نگاهی کرد.جان حس میکرد اتیش زیر خاکستر حرف های ییبو که در قلبش ته نشین شده بود،دوباره شعله ور شده و دارد او را میبلعد.
هایکوان برای دادن قوت قلب دستش را روی شانه جان گذاشت.
جان کراواتش را شل کرد تا بتواند هوا را به ریه هایش برساند.سرش را به سمت پسرخاله اش چرخاند و به او لبخندی زد تا نگرانی اش را بر طرف کند.
همین که چشمش به ساعت مچی او افتاد،گفت:
-میرم یکم هوای تازه بخورم.
بعد از رفتن جان،نگاهی به ساعتش انداخت و با دیدن عقربه های ساعت که دوازده نیمه شب را نشان میدادند،لبخند غمگینی زد و با نگاهش جانی را که حالا میدانست برای چه کاری میرود،دنبال کرد.
جکسون ماشین را جلوی پای ییبو که در پیاده رو ایستاده بود،متوقف کرد.
ییبو نگاهش را از ماه گرفت و به ساختمان داد. جان را دید که دستانش را به نرده های تراس تکیه داده و او نیز به ماه خیره شده است.کمی که دقت کرد،با دیدن تکان خوردن لب هایش،متوجه شد که زیر لب صحبت میکند،با دیدن این صحنه قلبش توسط حسی که نمیدانست خوشحالی است یا غم،فشرده شد.
جکسون شیشه ماشین را پایین داد و گفت:
-هی مرد،دارم ضربان قلبت رو کنار گوشم میشنوم!
وقتی طبق انتظارش ییبو جوری رفتار کرد که انگار چیزی نشنیده و با ارامش ساختگی در ماشین نشست،نیشخندی زد،قبل از اینکه حرکت کند پرسید:
-هنوز تموم نشده،نه؟
ییبو طبق معمول بدون اینکه به طرف صحبتش نگاه کند،جواب داد:
-چی؟
-عشق؛عشق تموم نشده،درست نمیگم،دی دی؟!
برای لحظاتی سکوت کرد،سپس به طرف پسر عمویش که از یک برادر بزرگتر کمتر نبود برگشت:
-ازت ممنونم!
جکسون که انتظار همچین حرفی را نداشت،برای مخفی کردن تعجبش دوباره نیشخندی زد و در حالی که ماشین را روشن میکرد گفت:
-خب دیگه،مثل اینکه تو هوای اینجا چیزی هست؛تا امشب چیزای عجیب غریب تری ندیدیم و نشنیدیم بهتره برگردیم...
ییبو در حالی که سرش را به پنجره تکیه داده بود و به منظره بیرون نگاه میکرد،بعد از مدت ها لبخند کوچکی روی لبش نشاند و در دل پاسخ جکسون را داد،نه؛عشق تموم نشده...

•••

سلام:>>>
ممنون که اتوپیارو انتخاب کردین،خواستم فقط بهتون بگم که به اتوپیا وقت بدین تا خودشو بهتون ثابت بکنه و اینکه اتوپیا هپی‌انده🤍~

Instagram: YIZHAN._.PARADISE
Telegram: YizhanParadise

Utopia🖤💭٫٫Where stories live. Discover now