ꪑꪗ ᠻꪖỉꪹꪗ ꪉꪖꪉꪗ

893 99 30
                                    


صدای چرخیدن کلید و تق صدا کردن باز شدن در تپش‌های قلبش رو بالا برد. نیم نگاهی به ساعت انداخت. از وقتی که باید میومد یکم گذشته بود. همین دقیقا دلیل اخمای تو هم رفته و صورت دلخورش بود. و البته بهونه‌ی نقشه‌ی از نظر خودش شیطانیش.
------------

به محض باز شدن در و قدم گذاشتنش توی خونه عطر مورد علاقه‌ش بینیش رو پر کرد و لبخند نیمه جونی رو لباش نشست. تمام روز رو منتظر این لحظه بود. چطور تمام فضای خونه‌ی دونفره‌شون فقط بوی اونو میداد؟ اصلا...چطور همیشه انقدر خوشبو بود؟
وارد خونه شد و فضای خونه رو از نظر گذروند. موهای نارنجیش رو که یکمی از پشت مبل مشخص بود رو تشخیص داد. اینکه روی مبل توی سالن نشسته یعنی متوجه اومدنش شده و اینکه مثل هر روز به پیشوازش نیومده تا با دعوتش به لمس پوست گرم و لطیف و یه بوسه‌ی کوتاه از لبای خوش طعمش خستگیش رو در کنه یعنی...از بی‌خبر دیر کردنش حسابی دلخوره. زیر لب خندید و آهی کشید. آروم به سمتش رفت و از پشت مبل بسمتش خم شد. سرش رو توی گردنش فرو کرد و عطر مورد علاقه‌شو بو کشید ولی تندی عطر آشنایی نذاشت آرامش همیشه رو از عطرش بگیره:

-عطر گردنت وقتی با بوی شراب قاطی شده فوق‌العاده‌ست ولی میشه این بوی تلخ سیگارو توضیح بدی، چوویا؟

-هه!

پوزخندی زد و بدون اینکه جوابی بده از جاش بلند شد و رو مبل مقابل نشست و نفس دازای با دیدنش بند اومد. با نگاه خیره سر تا پای چویا رو برانداز کرد:

-وقتی بوی سیگار از بدنم می‌شنوی فقط یه معنی می‌تونه داشته باشه دیگه نیازی به توضیح دادن نیست.

-ولی من خوب یادمه که منعش کرده بودم.

تن صداش عادی بود ولی نگاهش حتی یک لحظه دست از پریدن روی نقطه به نقطه‌ی بدن چویا بر نمی‌داشت:

-منع؟ هوم آره! خب منم فقط سرپیچی کردم.

مایع قرمز رنگ توی گیلاسی که با ظرافت بین انگشتاش نگه داشته بود رو تاب داد و با چشمای خمارش بهش خیره شد. پاش رو که روی اون پاش انداخت دازای کاملا واضح و صدا دار و ناخودآگاه آب دهنش رو قورت داد. خدایا چویا، توی اون روبدوشامبر قرمز براق، که ترقوه‌هاش از زیر یقه‌ش کاملا مشخص بودن و رون پر و روشن و لطیف پاش که روی اون پاش انداخته بود ازش بیرون بود...واقعا غیر منصفانه بود. اون داشت واقعا غیر منصفانه بازی میکرد. مخصوصا که بخاطر مستی گونه‌هاش صورتی شده بود و چشماش از بین پلکهای کشیده و خمارش برق میزدن. نگاهش رو از جام تو دستش برداشت و به دازای دوخت. با دیدن مردمکاش که روی رون برهنه‌ی پاش ثابت مونده بودن پوزخندی زد:

-ولی من تاکید کرده بودم که دیگه نمی‌خوام بوی سیگار رو قاطی عطر بدنت حس کنم.

مبل رو دور زد و با قدم‌های شمرده بسمتش رفت. دستش رو کنار سرش به پشتی مبل تکیه داد و رو صورتش خم شد:

" ᴍʏ ғᴀɪʀʏ ʙᴀʙʏ  " « Soukoku »Where stories live. Discover now