𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋15

491 113 112
                                    

_غرور بیش از حدی داشتی لی و بالاخره اون غرور مسخره­‌ات امشب میشکنه و نکته جالب اینه که، من میشکونمش.
مینهو ابرویی بالا انداخت و پلک زد:
به نظر اونی که مغروره، تویی!
نفسی گرفت و حرفش رو ادامه داد؛ باید وقت میخرید، باید برای تمامی افرادش زمان میخرید:
هر چند بهت حق میدم، اینکه گروه ما رو منحل کنی باعث میشه پیش مافوقات خودشیرین به نظر برسی و بتونی به کمک من خودتو بالا بکشی.

_ناکاجیما دونو... تحت هر شرایطی، تو نیاز داری به یه کره­‌ای چنگ بزنی تا بالا بری، برای بچه دار شدن، برای گرفتن اطلاعات، برای خالی کردن اون عضو لعنتیت، برای ارتقا مقام، حتی برای زندگی؛ تو از کره استفاده میکنی. شاید به نظر بیاد تو قدرتمندی اما بدون کره­‌ای ها، هیچکس آدم حسابت نمیکنه و تنها شغلی که میتونی داشته باشی، اینه که از چند تا دزد و لات­‌های بی سر و پا اعتراف بگیری. فراموش نکن که تو، اصلا آدم خاص یا مهمی نیستی.
مرد با خشم خنجری که تو غلاف کنار کمرش بود رو بیرون کشید و در یک حرکت سمت مینهو پرتاب شد.

تنها چیزی که چان میتونست ببینه، این بود که بازوی مینهو، خنجر رو به سرعت بلعید و بین ماهیچه­‌هاش نگه داشت. چند لحظه طول کشید تا چشم­های چان به حالت عادی برگردن و سمت مینهویی که چند قدم عقب رفته بود بره. دستش رو با احتیاط نزدیک بازوی مینهو که خنجر بلند داخلش خود نمایی میکرد برد و در حالی که سعی میکرد وحشتش رو پنهون کنه، آهسته زمزمه کرد:
تکونش نده...

این تنها حرفی بود که تو اون لحظه میتونست بزنه. برخلاف تصورش، مینهو با صورت سرخ و عرق کرده از درد، اخمی کرد و غرید:
گمشو اونطرف... احمق
مینهو سه کلمه گفت اما پیشونیش جوری در هم گره خورد که چان حس کرد کاملیای عزیزش، با مرگ دست و پنجه نرم میکنه... از دست مینهو عصبی شد اما به محض اینکه جمله بعدیش رو به زبون آورد، خشمش به یک باره ناپدید شد و به خودش اومد:
به دشمنت... پشت میکنی... میخوای... یه خنجر هم... نصیب کمرت بشه؟

چان به سرعت عقب کشید، دست روی کمر مینهو گذاشت و به جلو هدایتش کرد.
_خب الان... یکم تورو... جدی میگیرم... شاید اگه... ما نبودیم... میتونستی به بقیه... تیر اندازی آموزش...
_ناکاجیما سامــــــــــــا
مرد با شنیدن صدای سربازش، سر سمت پسر ژاپنی که با نفس نفس سمتش میدوید چرخوند:
چی شده؟
نیشخندی روی لب مینهو نشست که از دید مرد پنهون نموند.
_ما... محاصره شدیم قربان...

ابروهای مرد، با خشم همدیگه رو در آغوش گرفتن:
چی؟
_محاصره شدیم قربان، افراد لباس شخصی به طور کامل اطراف ما رو محاصره کردن و تیراندازها، همه جا هستن...
مرد ژاپنی پوزخند زد:
همشونو بکشید.
_ولی قربان...
_همشونو بکشید، الان!
قبل از اینکه سرباز عقب بره، تیری به سرعت جلوی پای ناکاجیما پرتاب شد و مرد، کمی به هوا پرید.

چند لحظه فضای اطرافشون وارد سکوت وهم آوری شد که در نهایت، با صدای خنده­‌ی آروم مینهو در هم شکست. مینهو ریز ریز و آروم میخندید و سعی میکرد دستش رو تکون نده.
_بهت نگفتم ناکاجیما؟
مرد اخم غلیظی کرد و بی حرف به مینهو نگاه کرد.
_اوه... فکر کنم بهت... نگفتم...
اینبار مینهو نفسی گرفت و دردش رو به جون خرید. حرکت عرق رو دور تا دور بدنش حس میکرد.
_همونطور که کره­‌ای‌ها میتونن تو رو به عرش ببرن...
به این جمله که رسید، تیری پرتاب شد و به قلب مردی که دست راست ناکاجیما بود، وارد شد.

𝖳𝗈𝗌𝗄𝖺(𝖢𝗁𝖺𝗇𝗁𝗈,𝖧𝗒𝗎𝗇𝗅𝗂𝗑)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz