و باز هم یک قربانی دیگر...
قرار بود به دست های او به طرز وحشناکی شکنجه ودر اخر کشته شود دقیقا نمیدانست چه زمانی از شکنجه کردن و کشتن ادم ها لذت میبرد ولی به او حس خوبی میداد
به پرونده زیر دستش نگاه کرد. اسم،فامیل،سن، و هر چیز مربوط به طعمه اش در آن نوشته شده بود
اسم: پارک چان
سن :بیست و پنج
ویژگی ظاهری: پسری قد بلند و لاغر، موهایی به رنگ سیاه و چشمانی قهوه ای
توضیحات اضافه:چان چند سالی دچار افسردگی شدید شده است و دوست دارد که هرچه زودتر از این دنیا خلاص شود ولی از انجایی که جرعت خودکشی را ندارد پس از ما درخواست کرده است تا به زندگی کسالت بارش پایان دهیم و البته او خبر ندارد که چه چیز هایی در انتظارش است
با لبخند به پرونده نگاه کرد و کم کم صدای قهقه اش در فضای اتاق تاریک پخش شد
فردا با قربانی در ساختمان نیمه کاره ای قرار داشت
باید با او قرار دادی امضا میکرد تا مبادا زیر همه چیز بزند و او را در دردسر بیاندازد
صبح روز بعد سوار بر ون های مشکی به طرف محل
قرار داد حرکت کردند بعد از چند دقیقه به محل مورد نظر رسیدند و از ون ها پیاده شدند از ان فاصله تشخیص دادن چان کار سختی نبود چان با ان
قامت بلند و لاغر کاملا قابل تشخیص بود وقت را معطل نکرد و به طرف چان حرکت کرد و با صدای پای مرد چان به سوی او برگشت با دیدن آن مرد جذاب شک کرد که ان همان مردی باشد که قرار است ان را از این دنیا خلاص کند ولی وقتی صدای بم مرد را شنید فهمید ان مرد همان است
+خب اسمتون چان بود درسته؟
_پارک چان
+مستر پارک شما با ما تماس گرفتید چون خودتون جرعت خودکشی نداشتید درست نمیگم؟
_بله درسته مشکلی وجود داره؟
+اوه نه شما نگران نباشید شما هر زمانی که تمایل داشته باشید ما شما رو به خواستتون میرسونیم ولی ما برای این کار باید با شما قرار دادی ببندیم که شما با میل خودتون به ما این اجازه رو دادین
_مشکلی نیست چه قرار دادی رو باید امضا کنم
تهیونگ با اشاره به یکی از افرادش دستور داد که کیف
حاویه قرار داد را بیاورد برگه را از درون ان کیف چرم مشکی در اورد به دست رئیسش داد
برگه را طرف قربانی گرفت بعد از چند دقیقه مطالعه کردن قرار داد قربانی ان را امضا کرد و ان را داخل پاکت گذاشت و سمت مرد گرفت
تیهونگ با لبخند زیبایی به ان نگاه کرد
+چه زمانی اماده هستید؟
_ هر چه زودتر بهتر
+ با فردا مشکلی ندارید؟
_مشکلی نیست
+ خوبه... فردا پشت ساختمان متروکه ساعت پنج صبح منتظر باشید اونجا میایم دنبالتون
چان سرش را تکان داد و بدون هیچ حرف اضافه دیگری انجا را ترک کردند
فردای ان روز همراه با افرادش به مکان مورد نظر رفتند باید با احتیاط عمل میکرد ،کوچکترین خطا مساوی بود با لو رفتن انها، پس با احتیاط کامل چان را سوار بر ماشین کردند و چشمان او را بستن نباید کسی راه شکنجه گاه دوست داشتنیش را میفهمید البته هیچکس جز افراد قابل اعتمادش، راه زیادی تا شکنجهگاه نبود پس مدت کمی در راه بودند بعد از ایستادن ماشین ها همراه با چان از انها پیاد شدند و به سمت در های بزرگ و رنگ و رو رفته گاراژ رفتند گاراژی که شکنجه گاه نامش را گذاشته بود،
تقریبا بیرون از شهر در ابوه درختان قرار داشت پس فریاد ها و زجه های قربانی شنیده نمیشد و او از این بابت مطمعن و صد در صد خوشحال بود
همراه با افرادش و چان وارد شکنجه گاه شدند انجا
وسایل های زیادی که قطعا برای شکنجه کردن قربانی ها بود قرار داشت و صندلی های برقی،چاقو هایی با شکل های عجیب و خاص که به طرز مرتبی چیده شده بودند
دو مرد که دستان چان را گرفته بودند او را بر روی صندلی نشاندند و دستانش را به صندلی فلزی بستند
و چشمانش را باز کردند تهیونگ یک صندلی چوبی برداشت و مقابل چان بر روی صندلی نشست و به او نگاه کرد
+ترسیدی؟
چان به چشمان زیبای تهیونگ نگاه کرد و سرش را به نشانه منفی تکان داد
+ولی لرزش بدنت یک چیز دیگه ای رو نشون میده
و نیش خنده ترسناکی زد
+میدونی که برای چی اینجایی؟
چان باز هم سرش را به نشانه مثبت تکان داد گویا از شدت استرس و ترس زبانش بند امده بود و قادر به حرف زدن نبود
+خوبه که میدونی ولی یک چیزی تو اینجایی که کشته بشی چون از زندگیه کسالت بارت خسته شدی و دوست داری هر چه زودتر خلاص بشی ولی من قرار نیست یک دفعه بکشتمت اروم اروم پیش میریم چطوره؟
مردمک چشم های چان لرزید او واقعا ترسیده و پشیمان بود ولی دیگر دیر بود نه میتوانست فرار کند نه بگوید که پشیمان شده چون او خودش این را خواسته بود داشت با خود فکر میکرد که چه کاری باید بکند که با صدای بم تهیونگ به خود امد
+چان اول دوست داری با کدوم شکنجت بدم هوم؟
چان به وسایلی که تهیونگ به انها اشاره می کرد نگاه کرد بر روی ان میز وسایل های وحشتناکی دیده میشد و او قادر نبود هیچ یک از انها را امتحان کند آن چاقو های ترسناک و بزرگ و آن تیغ های برنده همه اینها او را میترساند او قبل از امضا زدن ان قرار داد نمیدانست قرار است مرگش انقدر دردناک باشد فکر میکرد با یک
گلوله خلاصش میکنن و او میتواند با ارامش به اغوش مرگ برود و تمام. ولی چیز دیگری در انتظارش بود که به هیچوجه خوشایند نبود دوباره صدای بم وترسناک تهیونگ به گوش رسید
+نمیخوای قبل از شکنجه چیزی بگی چان؟
بالاخره چان توانست زبان باز کند وبا لکنت که نشانه از ترس زیاد او بود گفت: شش..شما... نگفته بودین شکنجه.... هم..... جزعی از برنامه هست
تهیونگ با نیشخند جذابی جواب داد
+اوه چانی فقط تو قرار داد نوشته شده بود که قرار تو
رو بکشیم ولی درمورد اینکه چطور بمیری چیزی ذکر شده بود؟
چان سرش را به علامت منفی تکان داد چون ان مرد درست میگفت در قرار داد فقط درمورد مرگ نوشته شده بود و توضیح بیشتری وجود نداشت
+حالا دوست داری با کدوم شکنجت بدم؟چاقو چطوره؟
چان با چشمانی لرزان سرش را به چپ و راست تکان داد اون نمیخواست هیچ کدام از انها را تجربه کند
+اوه چانی پس خودم انتخاب میکنم تو فرصت انتخابتواز دست دادی
و درحالی که بین چاقوهایی که منظم چیده شده بود یک چاقو وصد البته تیز را انتخاب می کرد یک چاقو باریک را انتخاب کرد که بر روی ان یک اژدهای زیبا با حاشیه های طلایی حکاکی شده بود و ان چاقو یکی از گران ترین و با ارزش ترین چاقودر بین کولکسیونش بود و صد البته چاقوی مورد علاقه او، ان چاقو به قدری تیز بود کهکوچکترین لمس او باعث بریدگی میشد
با چاقوی مورد علاقه اش نزدیک چان شد و با آن وسط انگشتان دست چپ چان را برید صدای داد های دل خراش چان در گاراژ پخش می شد، صدای داد و بوی خون باعث لذت تهیونگ میشد و او دوست داشت بیشتر بوی خون را احساس کند و بیشتر زجه های قربانی را بشنود پس با چاقو وسط انگشتان دست راست چان را هم برید ، دستان چان از شدت خونریزی به رنگ سرخ در امده بودند و از رنگ پوست او خبری نبود انگار که دستانش را داخل یک سطل پر از رنگ قرمز کرده باشند و از هر دودستانش خون زیادی می ریخت.
تهیونگ با لذت به صحنه ای که ساخته بود نگاه کرد و سمت میز وسایلش رفت...
................
با صدای زنگ موبایلش یکچشمش را باز کرد و به دنبال موبایلش میگشت
با دیدن اسم اونوو بر روی صفحه با بی حوصلگی تماس را پاسخ داد
+بله...
_ سلام جونگکوک خواب بودی؟
+همین الان بیدار شدم
_اوه، زنگ زدم بگم میخوایم با بچهها بریم تفریح میای
+عاا امروز قراره با جیهوپ برم بیرون متاسفم نمیتونم بیام
_اوکی مشکلی نیست خوش بگذره مواظب خودت باش
+ممنون تو هم همینطور
YOU ARE READING
𝙒𝙀🥀
FanfictionWE🔗 +از اینکه منو شناختی پشیمونی؟ -به هیچوجه +اما من برای یه مدت طولانی تورو از زندگیت جدا کردم،چیزایی رو بهت نشون دادم که هیچوقت نباید میدیدی -پشیمون نیستم تهیونگ چون هیچکس تورو به اندازهی من نشناخته میدونم که اون کسی که اون کارا رو انجام میدا...