Part.3

48 11 6
                                    

با حالی آشفته  از ساختمان خارج شد و سوار ماشینش شد و با سرعت از آن مکان دور شد جیمین میدانست یاد آوری این موضوع او را ناراحت میکند
ولی باز هم آن را تکرار کرده بود و موجب عصبانیت او شده بود تقصیر خودش نبود که پدرش عوضی بود
حتی فکر کردن به آن دوران حالش را بد میکرد چرا این خاطرات کم رنگ نمیشدند!!! هر کاری میکرد نمیتوانست آن بدبختی ها را فراموش کند بار ها سعی کرده بود ولی بی فایده بود با رسیدن به بیمارستان ماشینش را داخل پارکینگ پارک کرد و از ماشین پیاده شد و سمت آسانسور قدم برداشت و داخل شد در آینه نگاهی به خودش کرد سر و وضعش افتضاح بود دستی در موهای پریشانش کشید تا کمی از آشفتگی نجات پیدا کنند یقه لباسش را درست کرد به خودش در آینه نگاه کرد حالا وضعش بهتر بود
با رسیدن آسانسور رویش را از آینه برگرداند و خارج شد و‌ سمت اتاق خودش قدم برداشت و در اتاق را باز کرد و رپوش سفیدش را پوشید باید به بیماران رسیدگی میکرد ولی قبل از ویزیت یک فنجان قهوه خوب بود‌
اعصابش را آرام میکرد و میتوانست تمرکز بهتری روی
کارش داشته باشد پس از اتاقش خارج شد و سمت یخچال نوشیدنی رفت و سکه هایش را درون دستگاه انداخت و یک قهوه سرد را انتخاب کرد و قهوه اش را برداشت با بالا آوردن سر خود جیهوپ را دید که با لبخندی او را نگاه میکرد جیهوپ یکی از دکتران این بیمارستان بود و فرد محبوب در بیمارستان زیرا همیشه لبخند بر لب داشت و با همه مهربان بود و این اخلاقش او را در بیمارستان محبوب کرده بود
در اینجا کسی از جیهوپ متنفر نبود برعکس همه عاشق او بودند با شنیدن صدای جیهوپ به چشمان مرد نگاه کرد
+چطوری دکتر کیم؟
_ممنون دکتر جانگ 
+اوضاعت رو به راهه؟ احساس میکنم‌خوب نیستی
_نگران نباشید دکتر جانگ من خوبم
+بیشتر مراقب خودت باش
-حتما ممنون از نگرانیتون
+خب... من برم به کارام برسم
تهیونگ لبخندی زد و دستش را تکان داد
باید به اتاقش برمیگشت کلافه بود نمیتوانست تمرکز کند آمدن آن پسر به خانه اش و دیدن آن صحنه ها مسئله ای نبود که بتواند از آن بگذرد اگر لو رفته باشد چه، باید جای جدیدی را پیدا میکرد دیگر آنجا امن نبود
اگر بلایی سر دوستانش می آمد چه؟ خودش را نمی بخشید باید میفهمید آن پسر چکاره است ممکن بود جاسوس یا حتی پلیس باشد در آن صورت مغزش را با یک گلوله میترکاند کشتن آن برای او کاری نداشت ولی باید میفهمید او دقیقا کیست
از اینکه به بیمارستان آمده بود پشیمان بود تصمیم گرفت امروز را مرخصی بگیرد با ذهن درگیرش کار کردن بی فایده بود تلفن را برداشت و با منشی تماس گرفت تا تمام مریض ها را کنسل کند از جایش برخواست و از اتاقش خارج شد
با نگرانی از ساختمان خارج شد نمیخواست آن حرف را بزند نمیخواست دوستش را ناراحت کند لعنت بر خودش باید بیشتر حواسش را جمع میکرد و مراقب حرف هایش بود به تهیونگ‌حق میداد از دست او ناراحت و دلخور باشد خیلی پشیمان و ناراحت بود نیاز داشت که خودش را خالی کند و بهترین جا بیمارستان پیش عزیز ترین کسش بود دستش را بلند کرد و سوار اولین ماشینی که ایستاد شد
بارسیدن به بیمارستان تهیونگ را دید که با ماشینش از بیمارستان خارج میشد پس از ماشین پیاده شد و سمت بیمارستان دوید ولی تا به آنجا برسد دیر شده بود تهیونگ با سرعت از آن مکان دور شد به شانس گندش لعنتی فرستاد و سمت بیمارستان رفت
با رسیدن به اتاق icu نفس عمیقی کشید و با احتیاط وارد اتاق شد و روی صندلی کنار تخت پدرش نشست
پدره عزیزش دوسالی بود که چشمانش را باز نکرده بود
و‌جیمین را در آغوش نکشیده بود چقدر دلتنگ پدرش بود دلتنگ صدای دلنشینش هیچ‌وقت یادش نمیرفت وقتی مادرش را از دست داد پدرش نگذاشت جای خالی اش را حس کند تا مبادا غصه بخورد با اینکه پدرش حالش خوش نبود غم از دست دادن همسر عزیزش خوردش کرده بود ولی نمیخواست تا جیمین را هم بابت ناراحتی خودش نگران کند
جیمین دست پدرش را در دستش گرفت...

*******************
بعد از حدود دو هفته اینم پارت سوم☁
امیدوارم دوسش داشته باشین
چون این پارت نسبت به‌ پارت‌های قبلی کم‌تر بود برای جبران پارت ۴ بزودی قرار میگیره
یه خواهشی که ازتون دارم اینه که حتما اگر نظری دارین بهم بگین چون برای پیشرفت من به نظراتتون احتیاج دارم🥲
لذت ببرید🤍

𝙒𝙀🥀Where stories live. Discover now