+ باید از این به بعد با ما زندگی کنی
_چی؟
+تو دیگه هیچ وقت نمیتونی برگردی
چه؟اصلا متوجه نمیشد این غریبه در مورد چه صحبت میکرد؟اصلا مگر ممکن بود؟
با خندهای از روی تعجب پرسید+تو درمورد چی حرف میزنی؟
-تو احمقی؟واضح گفتم نمیتونی برگردی خونت
با ما میای.
چه میتوانست بگوید تنها چیزی که آن لحظه به ذهنش میآمد برادرش بود،پس هوسوک چه میشد
اون اصلا خبر نداشت چه بلایی بر سر برادر کوچکش آمده ،ممکن بود او را بکشند بدون اینکه برادرش اصلا بداند او کجاست تازه میفهمید چه بلایی بر سرش آمده
با شنیدن صدای تهیونگ سرش را بالا آورد
+ ببرینش تو ون
با کشیده شدن بازو هایش از روی صندلی بلند شد ، نباید این اتفاق میافتاد نباید میگذاشت وضع از این بدتر شود پس با تقلا کردن سعی در آزادی دستانش داشت
_ولم کنید لعنتیا،شما نمیتونید منو ببرید،دستتو بکش....
ولی زور آن دو مرد قوی هیکل بیشتر از او بود. نگاهش به تهیونگ افتاد که با لبخند تمسخر آمیز نظاره گر آن نمایش بود.
چقدر از او متنفر بود اگر دستانش آزاد بود در کشتنش درنگ نمی کرد
مرد بی توجه به نگاه های پسر سمت در گاراژ قدم برداشت و به افرادش گفت
+بیارینش
واز گاراژ خارج شد و سوار ماشین خودش شد
از آینهی بغل میدید که پسر با تقلاهای زیاد بالاخره سوار ون پشت سرش شد و افرادش چشمانش را بستند.
پس خیالش راحت شد که قرار نیست دردسر کند
و به سمت خانهی شخصی خودش راه افتادبا ایستادن ون متوجه شد رسیدهاند
احتمالا اینجا جایی بود که قرار بود زندانیاش کنند و یا کارش را تمام کنند
افراد آن مرد دیووانه چشمانش را باز کردند و پیادهش کردند
همراه با بقیه از ماشین پیاده شدند و به سمت آسانسور رفتند.
در همان چند ثانیه که منتظر آسانسور بودند اطراف را خوب نگاه کرد آن قاتل در یک مکان اینچنینی زندگی میکرد؟
بعد از سوار شدن و رسیدن به طبقه مورد نظر از آن خارج شدند و تهیونگ با کارت همراه خود در را باز کرد و وارد خانه شد.
پشت سرش جیمین و افرادش که هنوز دستهای او را نگه داشته بودند وارد خانه شدند.
جونگکوک با تعجب اطرافش را نگاه میکرد
چطور ممکن بود آن قاتل روانی در یک مکانی به این زیبایی و دکوراسیون روشن و آرامشبخش زندگی کند
فکر میکرد شاید او در یک آپارتمان قدیمی در محلهای خلافکار ساکن باشد
دیوار های کرمی رنگ از تابلوهای طرح کلاسیک پوشیده شده بودند ومبل های خانه به رنگ سفید بودند، در خانه از رنگ های ملایم استفاده شده بود
با شنیدن صدای تهیونگ نگاهش را از فضای خانه گرفت:
+هی جونگکوک
_بله
+جیمین اتاقتو بهت نشون میده،توی اتاق میمونی و بیرون نمیای تا وقتی که کسی رو بفرستم دنبالت، فکر فرار به سرت نزنه چون خونه پر از دوربین و بادیگارده.
جونگوک سرش را تکان داد
باید راهی پیدا میکرد تا به هوسوک خبر بدهد
یا حداقل او را از این وضعیت مطلع سازد
با شنیدن صدای دلنشینی سرش را سمت صدا برگرداند
این صدا متعلق به جیمین بود پسر مو بلوند با لبهای برجسته و پوست سفیدی که دنبالش آمد و او را پیش تهیونگ برد
+هی پسر دنبالم بیا اتاقتو نشونت بدم
وخودش سمت راه رو قدم برداشت جونگکوک هم پشت سرش به راه افتاد اتاقش در ته یک راه رو بود که دکور مشکی وطوسی داشت دیوار های اتاق همه به رنگ سیاه بودند و روی آنها تابلوهایی به همین رنگ ها آویزان شده بود
جونگکوک از اتاقش راضی بود ، اتاق خودش هم به رنگ مشکی بود با به یاد آوردن اینکه دیگر نمیتوانست اتاقش را ببیند دلش گرفت ولی سعی در پنهان کردن ناراحتی اش داشت نباید مقابل جیمین گریه میکرد پس فقط از او تشکر کرد
_ممنون
جیمین با لبخند سر تکان داد:
-اسم من جیمینه،اگه مشکلی بود کافیه صدام کن
و برگشت که از اتاق خارج شو که با صدای جونگکوک ایستاد
+میشه ازت یه سوالی بپرسم؟
-اوه،میدونم چی میخوای بپرسی ولی بهتره صبر کنی،اون خودش همه چیزو بهت میگه
و با چشمکی از اتاق خارج شد
با رفتن جیمین جونگکوک سمت تخت رفت و روی آن دراز کشید اولین قطره اشکش بر روی گونه اش چکید و بعد از آن قطره های بعدی تا زمانی که به هق هق افتاد.
با فشار دادن صورتش در بالش سعی در خفه کردن صدایش داشت نمی خواست بگذارد آنها صدای گریه اش را بشنوند، احساس میکرد خیلی تنها شده است حتی دیگر هوسوک را هم نداشت،
امکان نداشت این اتفاقات فقط در عرض چند ساعت افتاده باشد
و غریبهای قاتل او را با خود به یک مکان ناشناس آورده بود و قصد داشت او را زندانی کند یا حتی بکشد...
چقدر به آغوش برادرش نیاز داشت اگر او آنجا بود میتوانست کاری کند که حتی در اسارت هم احساس خوشنودی کند
برادرش امید او بود.
هوسوک همیشه پر سر وصدا و اجتماعی بود و دوستان زیادی داشت
درست بر عکس خودش او بیشتر وقتها گوشه گیر بود و با کسی ارتباط بر قرار نمی کرد در مدرسه هم دوستان زیادی نداشت
با صدای در سرش را از بالش برداشت آنقدر در افکارش غرق شده بود که متوجه گذر زمان نشده بود
+بیا تو
جیمین با لبخند ملایمی وارد اتاق شد اما تا چشمان قرمز جونگکوک را دید لبخندش محو شد
-تو حالت خوبه؟
جونگکوک فقط سرش را تکان داد
جیمین تصمیم گرفت زیاد پاپیچش نشود تا معذبش نکند
+تهیونگ میخواد ببینتت
_تهیونگ؟! پس اون قاتل اسمش تهیونگه؟
جیمین اما سعی کرد کمی آرامش کند
+اون اونطور که فکر میکنی نیست،نیاز نیست ازش بترسی.
جونگکوک از این همه خونسردی جیمین تعجب کرده بود البته که جای تعجب نداشت جیمین هم همدست او بود و امکان داشت او هم انسانهایی را به قتل رسانده باشد
پس کمی خودش را روی تخت جمع کرد
+اون باهام چیکار داره؟ میخواد مثل اون منو بکشه؟
جیمین لبخند بر لب،روی تخت نشست و درست جونگکوک را گرفت:
-معلومه که نه،اگه قرار بود بلایی سرت بیاره توی همون گاراژ کارتو تموم میکرد اما نگران نباش فقط کافیه باهاش همکاری کنی اونوقت به زودی میتونی برگردی پیش خانوادت
جونگکوک کمی آرام شده بود اما هنوز به اون اعتماد نداشت
سر به زیر به دستانش نگاه میکرد
-حالا پاشو منتظرته اگه دیر کنی عصبانی میشه
دستش را کشید و از روی تخت بلندش کرد
جونگکوک همراه جیمین از اتاق خارج شد
و تهیونگ را با لباس راحتی نشسته بر مبل سفیدش دید
با ترس بهسمتش حرکت کرد و در دور ترین نقطه از تهیونگ نشست
+میخوامقانونهای این خونه روبگم
جونگکوک به چشمان تهیونگ نگاه کرد
مطمئن شد که قرار است مدت زیادی را زندانی باشد
_یک،حق بیرون رفتن از خونه رو نداری فقط میتونی از اتاقت خارج بشی
دو،حق سرک کشیدن به اتاق های دیگه رو نداری مخصوصا اتاقی که در مشکی داره
حق استفاده از موبایل،لبتاپ و هر وسیلهی ارتباطی دیگه رو نداری
اگر بفهمم بهکسی زنگ زدی میدونی که چی میشه هوم؟!!
جونگکوک بی تفاوت و سرد نگاهش کرد و سرش را تکان داد
+ اگر هم چیزی خواستی به جیمین یا هیون بین بگو
_هوم دیگه؟
+تا موقعی که من بیرونم جیمین پیشت میمونه.
این یک فرصت بود،میتوانست به جیمین نزدیک شود و به طریقی بتواند به برادرش یا پلیس خبر بدهد
-بله متوجه شدم
+خوبه حالا میتونی بری
البته که قرار نبود به هیچکدام از قوانین عمل کند
جونگکوک با تمام شدن حرف تهیونگ از جایش برخواست و سمت اتاق خودش قدم برداشت
تهیونگ با رفتن جونگکوک لبخندی زد آن پسر مثل یک خرگوش کیوت بود
در افکارش دربارهی آن پسر غرق بود که با صدای جیمین به خودش آمد
-تهیونگ چرا اوردیش اینجا؟
+مشخصه،برای اینکه اون شاهد اون اتفاقات بود میخواستی ولش کنیم بره تا هممونو لو بده؟
-بنظرت تا کیمیتونی نگهش داری تا ابد؟
+تا هر وقتی که لازم باشه این مسئله به تو ارتباطی نداره پس دخالت نکن
تهیونگ از اینکه جیمین طرفداری آن پسرا میکرد عصبی شده بود اما میدانست این بهترین تصمیم برای در امان نگه داشتن آنهاست
جیمین این لجبازی دوستش را درک نمیکرد
از روی مبل بلند شد:
-اما تهیونگ اون خانواده و زندگی داره،تو یه آدم بیگناه رو از یه جایی پیدا کردی و اوردی توی خونه و زندانیش کردی،این درست نیست
واقعا وجدانت اجازه میده این بلا رو سرش بیاری مثل همون بلایی که سر خودت اومد؟
نباید این حرف را میزد و دوباره گذشتهی تهیونگ را یادآوری میکرد تازه متوجه شد چه گفته
-تهیونگ...م...من متاسفم...نمیخواستم اون حرفو بزنم...
تهیونگ هم مقابل او ایستاد و با لحن سرد و خشک جوابش را داد
-مثل اینکه عادت داری همیشه این مسئله رو یاد آوری کنی
جیمین....من وقتی برای اولین بار این کارو انجام دادم قبول کردم دیگه وجدانی در من وجود نداره
همونطور که اون عوضی اینو بهم یاد داد
اون بدون اینکه ذرهای واسش مهم باشه اون بلاها رو سر ما اورد
اون منو اینجوری تربیت کرد..
توقع دیگهای داری؟
جیمین میدانست که تهیونگ از یادآوری آن موضوع متنفر است
تصمیم گرفت دیگر به این موضوع اشارهای نکند
-من..متاسفم
تهیونگ اما دلگیر از یادآوری آن روزها به سمت اتاقش برگشت
+من میرم بیمارستان
با رفتن تهیونگ،جیمین لعنتی به خودش فرستاد
چند ثانیه عصبانیتش باعث دلخوری دوستش شده بود
باید از خانه بیرون میرفت تا کمی هوا بخورد
کتش را پوشید و به هیونبین سپرد تا مراقب جونگکوک باشند و از خانه بیرون رفت.*************************
مرینو:خب اینم از پارت دوم
خیلی زیاد شد واقعا تایپش سخت بود😂
اما برای اینکه این خستگی از تن من دربیاد حتما کامنت بزارین و نظرتونو بهم بگین و ووت فراموش نشه🌊
منتظر پارپ بعدی باشین☁
بوس💋
أنت تقرأ
𝙒𝙀🥀
أدب الهواةWE🔗 +از اینکه منو شناختی پشیمونی؟ -به هیچوجه +اما من برای یه مدت طولانی تورو از زندگیت جدا کردم،چیزایی رو بهت نشون دادم که هیچوقت نباید میدیدی -پشیمون نیستم تهیونگ چون هیچکس تورو به اندازهی من نشناخته میدونم که اون کسی که اون کارا رو انجام میدا...