"دوربینِ عکاسی"
«آدم ها فراموش میشوند اما عطر ها نه
عطر ها فراموش میشوند اما ترانه ها نه
ترانه ها فراموش میشوند اما حرف ها نه
حرف ها فراموش میشوند اما زخم ها نه
زخم ها فراموش میشوند اما درد ها نه
درد ها فراموش میشوند اما اشک ها نه
اشک ها فراموش میشوند اما غم ها نه
آدم ها فراموش شدنی نیستند. تنها عطر و ترانه و حرف و زخم و درد و اشک و غمی میشوند و تا ابد و یک روز کنج روحت مینشینند.»دست هایم را زیر سر گذاشته و با حسرت به خورشید نیمه جانِ درحال غروب نگاه کردم.
امروز سرباز های جدیدی از خطوط دفاعیِ درحال پاکسازی به شهر منتقل شده و هر خانواده به دنبال گمشده و عزیزی رفته بود. فقط کاش یکی پیدا شده و به تک تکشان میگفت برای کسانی که حتی آسمانی برایشان نیست، گشتن روی زمین سوخته بیفایدهاست.گرچه مسیری تا سال نو نمیماند ولی همچنان همه جا بوی مرگ میداد و لبخند را گاهی میشد روی صورت کودکان شکار کرد.
دلم ساعت ها فریاد کشیدن میخواست، اما نای حرف زدن نداشتم. دلم سقوط کردن میخواست، اما توان پریدن هم نداشتم. گویا قلب و مغزم علیه هم کودتا کرده و من این بین درحال شکنجهای خاموش بودم.
پسرِ روزنامه نگار هم امروز همان جا بود. باز با دوربین عکاسی دور گردنش درحال ثبت لحظه. مطمئنم حتی متوجهی حضورم بین آن جمعیت افسرده و سرگردان نشد. تمام مدت به مردم از پشت لنز درجهی سهی دوربینش نگاه کرده و من هم به او و حرکاتش. به او و پیراهن دکمه دار یشمی رنگش. به او و دست های سرما زدهاش. به او و موهای بهم ریخته و بیحالتش. به او و غم عمیق و شعله های جنگ پشت نگاهش.
کاش میشد جلوتر رفت. کاش میشد به آغوش کشیدش. کاش میشد زیر گوشش نجوا کرد که این زمین برزخ ترسو هایی مثل من و جهنم آزاده هایی مثل توست.
اما تنها از دور شاهد درگیریاش با یکی از مامورین که مسئول دور نگهداشتن مادران و خانواده های داغدار بود مانده و دست گیر شدنش را تماشا کردم.
صبر کرده و شکستن دوربین ارزان قیمتش را دیدم.
چند لحظه بعد، تن نحیفش که زیر ضربات باتوم آسیب دیده بود، توسط دو مامور به کناری از جوب کشیده و رها شد.هیچکس جرات نزدیک شدن نداشت. هیچکس چنین سرنوشتی نمیخواست. هیچکس جز پسر نیمه بیهوش و عجیبی که با وجود صورت کبود و لب های خونیاش، حین تلاش برای سرپا ایستادن، لبخند میزد.
وقتی از دور شدن مامور ها مطمئن شدم، سمتش رفته و بازوی آسیب دیدهاش را با احتیاط گرفتم.
حتی زحمتی برای نگاه کردن به ناجی بزدلش نکشید، گویا او هم خسته تر از تماشای این جزئیات بود.
دستش را با کندی کشید و گرچه لنگ زنان، به راهش ادامه داد. حق داشت، محتاج کمک نبود. او خودش ناجی همهی ما محسوب میشد.و حالا از تمام اتفاقات ساعات گذشته، تنها شالگردن دست باف آبی رنگ و لاشهی دوربینی سهم من شد که هربار نگاهش میکردم تصویر صاحبش را پشت لنز شکستهاش میدیدم.
خورشید غروب کرد. چراغِ نیمسوز حیاط روشن، و صدای خشدار رادیو داخل اتاق پیچید.
آدم ها فراموش نه، اما به احساساتی گنگ و خفقان آور حین خواب و بیداری تبدیل میشدند.
YOU ARE READING
MOVEMENT
FanfictionSo I don't have to say You were the one that got away Ziam Mayne ⌲ Short Story By: sören Update: Ongoing