7

950 108 17
                                    

پسرک با احساس خفگی از خواب پرید و سعی کرد نفس بکشه...نگاهی به دستی که دور گردنش پیچیده بود انداخت و یاد دیشب افتاد . با هزار مشکل از زیر اون دست عظیم الجثه(حیف اون دست بی لیاقت من بودم میگفتم بیا بیا بکش خفه کن😐😔)اومد بیرون و روی تخت نشست که با سوزش پشتش سرپا ایستاد
کوک: چقد درد میکنهههه... وایی میترسم ببینمش.زیادم نزد که آخه... نگاهی به پسر خواب روی تخت کرد
خدا محوت کنه  دست نیست که...
از اتاق خارج شد و رفت سمت اینه تو حال و شلوارکش رو کشید پایین و پشتش رو دید زد و تعجب کرد
کوک: کلا ۶ تا بود چرا این ریختی شده؟؟
نفس عمیقی کشید و بعد عکس انداختن ازش آروم روی مبل نشست و رفت تو گوشیش . میخواست اون عکس رو توییت کنه. وقتی میخواست پست رو توییت کنه با صدای خش دار و کلفتی که شنید نفسش حبس شد
تهیونگ: اگه میخوای گردنت بشکنه اون فاکی رو توییت کن ...زودباششش
با دادی که آخر حرفاش زد باعث شد جونگ کوک از جا بپره و زود عکس رو پاک کرد و گوشی رو خاموش کرد
تهیونگ بهش نزدیک و خم شد روش
تهیونگ: آفرین پسر خوب... دفعه بعد مطمئن میشم انگشتات خورد شده باشند تا نتونی توییت بزاری
و بعد گذاشتن بوسه ای رو چونه جونگ کوک سمت آشپزخونه رفت
تهیونگ: از جان بلند شو و بیا تا صبحانه بخوریم بانی
جونگ کوک نفس عمیقی کشید و از جاش پاشد و رفت سمت تهیونگ ته دلش بازم میگم ته دلش احساس میکرد که قراره قلبش خیلی بشکنه چون همین الانشم ترک برداشته بود
...........
...........
...........
نگاه آخری رو به خودش تو آیینه انداخت و سمت در رفت اما با یاد جونگ‌کوکیش سمت آشپزخونه رفت و دید که جونگ کوک  سرش رو میزه. چشماش رو از سر ناراحتی برای اون پسر روی هم گذاشت‌.
تهیونگ: جونگ کوک...‌بیبی بانی؟
جونگ کوک آروم سرش رو بلند کرد و به تهیونگ زل زد
تهیونگ خم شد سمتش و بوسه ای رو لپش گذاشت
تهیونگ: خب ... بانی بهم بگو امروز برنامت چیه؟؟ هوم
جونگ کوک اخمی کرد و با صدای گرفته ای جواب داد
جونگ کوک: منظورت چیه؟ چرا باید بهت بگم؟؟؟
تهیونگ اخمی کرد و جدی شد چونه جونگ کوک رو تو دستش گرفت و با صدای خشنی جواب داد
تهیونگ: خب چند تا دلیل داره... یک من الان دوست پسر توام و باید بدونم چیکار می‌کنی...دو من ددی جنابعالی شدم و اختیارت دستمه... سه خوشم نمیاد بیبی بانیم بدون خبر دادن به من و اجازم جایی بره
جونگ کوک از روی شوک تک خندی زد و باعث شد تهیونگ فکر کنه جونگ کوک مسخرش میکنه پس فشار انگشتاش رو روی چونه پسرک بیشتر کرد و با دیدن ابروهای توهم جونگ‌کوک راضی و خرسند شد
جونگکوک:اعیی... تهیونگی...شکست
تهیونگ دستش رو برداشت و صاف ایستاد و به چشمای کوک زل زد ... جونگ کوک پوفی کشید و لب زد
کوک: نمیدونم... برنامه خاصی ندارم... ولی اوم... شاید با دوستم برم بیرون بگردم شایدم برم کافی شاپی‍....
تهیونگ: کدوم دوستت؟ چند سالشه؟؟
کوک: هی مگه تو همه دوستام رو میشناسی که بگم؟
تهیونگ با ابروهای بالا پریده کوک رو نگاه کرد و با صدای آروم گفت
تهیونگ: جونگ کوکی؟ نمیخوای من مهربون باشم؟جواب من حالااا..
جونگ کوک آب دهنش رو قورت داد و فکر کرد که با کی دلش میخواد بره بیرون..
کوک: جیمین... با دوستم جیمین میرم
تهیونگ نگاه ریزی به کوک کرد و با گفتن خوبه رفت سمت در اما سریع برگشت و به کوک اجازه نداد فکر کنه که چه خبره گردن جونگ کوک رو به دهن گرفت و مک های صدا دار و پر ددی بهش زد
کوک:اعییی.. هی داری.. اه درد دارههه
تهیونگ بالاخره سرش رو بالا آورد و به کوک نگاه کرد
تهیونگ: حالا این نشونه کوچولو باهاته پس خیالم راحته... راستی اینم هست
بعد حرفش سریع لباش رو روی لبای کوک گذاشت و باعث شد چشمای بانی کوچولو گرد بشه و ضربان قلبش بالا بره کراشش اون مرتیکه لعنتی که همیشه عکس‌اش رو میدید نهایتا به اجراهاش می‌رفت الان داشت میبوسیدش؟؟
تهیونگ لب بالایی کوک رو به دهن گرفت و با زبونش روش میکشید و مک میزد بعد بوسه ریزی که رو لبش زد ازش جدا شد و سمت در رفت
تهیونگ: هی بیبی مراقب خودت باش من امروز تمرین دارم چون فردا اجرا دارم پس میرم خونه خودم خداحافظ
و جونگ کوک تنها شد
جونگ کوک با سرعت زیادی سمت گوشیش رفت و به جیمین پیام داد دوست جدیدش...

fake chatWhere stories live. Discover now