×چی؟الان میام دنبالت هیچکاری نکن تا بیام باشه بیبی؟
-باشه هیونگی
جونگکوک تلفنو قطع کرد و دوباره شروع به گریه کرد باورش نمیشد پدرش از خونه پرتش کرده بیرون
یعنی پدرش فقط بخاطره همین بیرونش کرد؟یعنی از اینکه پدربزرگ میشد خوشحال نشد؟تو همین فکرا بود ک صدای جیغ لاستیک ماشین و شنید و سرش رو بالا اورد و نگاه کرد و دوست پسرش رو دید که با نگرانی به سمتش میاد بلند شد و محکم بغلش کرد و رویِ شونه هاش گریه کرد دست پسر بزرگتر که داشت کمرش رو ماساژ میداد حس کرد
جیمین یکم شونه های پسر رو به عقب هول داد و گفت×بیبی
میتونست ناراحتی و سرخوردگی رو تویِ چشمهای اشکی پسر ببینه.
×بهم بگو چیشده؟چرا بیرونت کرد؟
جیمین پرسید درحالی که پسر کوچکتر سرش رو انداخته بود پایین و زمین رو نگاه میکرد.
-میتونیم تو خونت دموردش حرف بزنیم هیونگ؟
جیمین موافق کرد و کیف و چمدون رو برداشت و همراه با جونگکوک به طرف ماشین حرکت کردند.
-هیونگ اگه اینو بفهمی ازم متنفر میشی؟
پسر بزرگتر که کنارش نشسته بود با گیجی نگاهش کرد که داره درمورد چی حرف میزنه×بیبی من نمیدونم داری درمورد چی حرف میزنی؟
جیمین پرسید و اشکهای جونگکوک دوباره روی گونه هاش ریخت و یاده حرف پدرش افتاد.جونگکوک پاکتی که یک ساعت پیش خونده بود رو دراورد به پسر بزرگتر داد
جیمین به پاکت خیره شد و گرفتش اروم درش رو باز کرد و کاغذ رو باز کرد و شروع به خوندن کرد.جیمین شروع کرد به خوندن تک تک کلمات و چشمهاش روی کلمه میخکوب شد.چشماش گشاد شد و یخ زد برگه از دستش افتاد
پسر کوچکتر بهش خیره شد و تکونش داد نمیدونست چه اتفاقی براش افتادجونگکوک با صدای لرزون و اروم گفت
-هیونگ
×تو بارداری؟
YOU ARE READING
I got pragnant at 18!
Teen Fictionجونگکوک یک دانش اموز دبیرستانیه که دوست پسر داره که دوست پسرش دانشجوعه که اسمش پارک جیمینه. یک شب براشون اتفاقی میوفته که واسشون مشکلی بوجود خواهد اورد. این فیک ترجمه شده است.! The wirter:@Ggukie_Tokki