part 6

710 136 8
                                    

×چی؟الان میام دنبالت هیچکاری نکن تا بیام باشه بیبی؟

-باشه هیونگی

جونگ‌کوک تلفنو قطع کرد و دوباره شروع به گریه کرد باورش نمی‌شد پدرش از خونه پرتش کرده بیرون

یعنی پدرش فقط بخاطره همین بیرونش کرد؟یعنی از اینکه پدربزرگ میشد خوشحال نشد؟تو همین فکرا بود ک صدای جیغ لاستیک ماشین و شنید و سرش رو بالا اورد و نگاه کرد و دوست پسرش رو دید که با نگرانی به سمتش میاد بلند شد و محکم بغلش کرد و رویِ شونه هاش گریه کرد دست پسر بزرگتر که داشت کمرش رو ماساژ میداد حس کرد
جیمین یکم شونه های پسر رو به عقب هول داد و گفت

×بیبی

می‌تونست ناراحتی و سرخوردگی رو تویِ چشم‌های اشکی پسر ببینه.

×بهم بگو چیشده؟چرا بیرونت کرد؟

جیمین پرسید درحالی که پسر کوچکتر سرش رو انداخته بود پایین و زمین رو نگاه می‌کرد.

-می‌تونیم تو خونت دموردش حرف بزنیم هیونگ؟

جیمین موافق کرد و کیف و چمدون رو برداشت و همراه با جونگ‌کوک به طرف ماشین حرکت کردند.

-هیونگ اگه اینو بفهمی ازم متنفر میشی؟
پسر بزرگتر که کنارش نشسته بود با گیجی نگاهش کرد که داره درمورد چی حرف می‌زنه

×بیبی من نمی‌دونم داری درمورد چی حرف می‌زنی؟

جیمین پرسید و اشک‌های جونگ‌کوک دوباره روی گونه هاش ریخت و یاده حرف پدرش افتاد.جونگکوک پاکتی که یک ساعت پیش خونده بود رو دراورد به پسر بزرگتر داد
جیمین به پاکت خیره شد و گرفتش اروم درش رو باز کرد و کاغذ رو باز کرد و شروع به خوندن کرد.

جیمین شروع کرد به خوندن تک تک کلمات و چشم‌هاش روی کلمه میخکوب شد.چشماش گشاد شد و یخ زد برگه از دستش افتاد
پسر کوچکتر بهش خیره شد و تکونش داد نمی‌دونست چه اتفاقی براش افتاد

جونگ‌کوک با صدای لرزون و اروم گفت

-هیونگ

×تو بارداری؟

I got pragnant at 18!Where stories live. Discover now