Part "11"

595 106 6
                                    

همونطور که پسرکش خواسته بود بغلش کرده بود ، از وقتی جیمین به هوش اومده بود تنها حرفی که زده بود این بود که از یونگی خواسته بود بغلش کنه ... دستاشو رو انحنای کمر بیبیش رد میکرد و کنار گوشش حرفای عاشقانه زمزمه می‌کرد

یونگی : میدونی چقد دوست دارم؟‌

جیمین : اهوم

یونگی : یه کوچولو حرف بزن دیگه فدات شم

جیمین : خدانکنه

یونگی : دیدی ... حرف زدی ، ی چیزی بگو

جیمین : حالم بده

یونگی : میدونم عزیزم ... میدونم

جیمین : بهم یه قولی بده

یونگی : جانم بگو

جیمین : هیچوقت ترکم نکنی باشه؟

یونگی : معلومه که ترکت نمیکنم ... ما همیشه پیش هم میمونیم باشه؟

جیمین‌ : مین یونگی

یونگی : جونم؟

جیمین : منو ببوس

یونگی : ها؟

جیمین : انقد سخته ؟ ببوس منو

از خداخواسته جلو میره و لباشو رو لبای پسرکش میزاره ، بوسه ای کوتاهی رو لب پایین بیبیش میزاره و بوسه رو به دست میگیره ... دست هایی که تو موهاش خزید باعث شد بوسه عمیق تر بشه ، زبونشو به لبای پسر روبه روش فشار داد و بعد باز شدن لبای پسرکش از هم زبونش بین اون دو تیکه گوشت نرم لغزید ... جای جای دهانش رو مزه میکرد و میشه گفت تو رویا بود ، با باز شدن در توسط هوسوک سریع از پسرکش فاصله گرفت‌ و خوشحال از متوجه نشدن هوسوک ... پشت سر هوسوک رفیقای جیمین که میشد گفت دوستای خودش هم هستن وارد شدن ، همیشه این هوسوک مزاحمه خلوتشون میشد و این اعصابش رو بهم می‌ریخت ، به قیافه جیمینش نگاه کرد گیج و منگ بود و این باعث شد لبخندی از کیوتی پسرکش بزنه ...

***

یونگی : الان جیمین همه چیو میدونه ینی میتونیم به
دادگاه گزارش بدیم؟

فیلیکس : من باید جیمین رو ببینم و خودم باهاش صحبت کنم

یونگی: با اون چرا؟

فیلیکس : مث اینکه نقش اصلیه این ماجراس نه ؟

یونگی : هوفففف

فیلیکس : من باید برم اوکی ؟..

یونگی : اهوم ... مشکلی نیست با جیمین صحبت میکنم خبرشو بهت میدم

فلیکس : اوکی فعلا

سرشو رو میز قرار داد ، نیاز داشت کمی از مشکلات دور باشه ... تو یه جنگل دور بدون هیچ فضای مجازی و قضاوتی ، یه آغوش برای درداش و یه شونه برای گریه هاش ، دلش می‌خواست چیزی به نام غرور وجود نداشت ... اونطوری شاید کمی جرعت بیشتری پیدا می‌کرد ... همینطور که به سمت پارکینگ شرکت حرکت می‌کرد آدرس مغازه ای رو تو ذهنش مرور کرد

روحِ من •͜•Where stories live. Discover now