جیوون با ناراحتی به اون لباس قشنگ نگاه میکرد ، دست های کوچولو و کیوتش رو مشت کرده بود و لب صورتی رو گاز میگرفت...این واکنش و رفتار هاش باعث شد که اخمی بین ابرو های جونگکوک به وجود بیاد...
و چیزی که بعدش پسرش گفت قلبش رو شکوند و به درد آورد...!
"این مالِ من نیست...مامی گفته وونی نباید دست بزنه"
و با ناراحتی نگاهش و از لباس توی دستای جونگکوک گرفت...
جیوون از همه ی اون لباس ها خوشش میومد و دوستشون داشت...
اما جیمین همیشه بهش میگفت که مالِ اون نیستن و نمیتونه داشته باشتشون...چون گرون قیمت هستن:(
"ددی واست همه ی اونا رو میخره" جونگکوک گفت...
صداش خش دار شده بود...
تمام این سال ها که اون غرق در زندگی لاکچری و لوکسش بود و هرچیزی رو که میخواست با یه اشاره بدست میآورد...
دوستپسرش و پسرش توی بدبختی دست و پا میزدند و زندگیشون رو به سختی پیش میبردند...
حتی نمی تونستن از پس هزینه لباسی که توی دستش بود هم بر بیان...
لباس رو تن جیوون کرد...
"این مال من نیست...ماما جیمینی گفته وونی فعلا داره" جیوون دوباره حرفش رو تکرار کرد...
مشغول تماشای پسرش توی اون تیشرت آبی با طرح های براق مشکی شد که اطرافش ورجه وورجه میکرد...
بیبی کوچیکش از قبل هم شیرین تر شده بود و جونگکوک دلش میخواست با تمام وجودش گریه کنه...
هیچ وقت تا این اندازه از خودش متنفر نشده بود!
***
"تهیونگ برو بلک کارتم رو بیار...همهی لباس های بچگونه ای که مناسب جیوون هست... اوه...و همچنین از تموم اسباب بازی ها هم یکی بخر" جونگکوک به دست راستش گفت...
اهمیتی نمیداد اگه زیاد بودن و خیلی هاشون بی استفاده میموندن....
می خواست بیبیاش هرچی که دوست داره رو داشته باشه...هر چیزی!
دیگه اجازه نمیداد پسرش دوباره به زندگی قبلیش برگرده...
نه حالا که قدرتش رو داشت!
جیوون باید توی رفاه کامل زندگی کنه..."جیوون...هرچیزی که دلت میخواد رو بگو...ددی واست میخره"
دوباره سعی کرد صدای بیبیاش رو بشنوه که شاید بگه چیزی میخواد...ولی هنوزم چیزی در جوابش نگفته بود.
YOU ARE READING
Abandon | Kookmin
Fanfiction-جونگ کوک...جیمین و پسرشون رو ترک می کنه و میره!...حالا بعد از چهار سال دوباره جیمین رو می بینه!... تاپ : جونگ کوک باتم : جیمین -این بوک امپرگ است!...پایان خوش! -ترجمه شده و تمامی حقوق آن متعلق به نویسنده است...