ووت و کامنت یادتون نره
چاقوشو در میاره*
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
_یه دیقه آروم بگیر هری...لعنتی چرا آنتن نیستتتتت
گوشیو جلو پام میندازم و به هری و رو پاهاش بند نمیشه و این طرف و اونطرف میدوعه داد میزنه تا یکی صداشو بشنوه نگاه میکنم.
+آروم بگیرم؟ لویی ما گم شدیم توی این جنگل لعنتی.. اروم باشم؟؟واقعا مغزی تو کلت نیس؟؟
_اها ...اگه تو جنتلمن بازیت نمیگرفت و اون چادر کوفتیو برنمیداشتی اولین نفر بودیم که اونجا رسیدیممم
داد میزنم و سرجام میشینم،هری که فهمیده تند رفته و الکی دنبال مقصر بوده اروم قدم برمیداره و صدای خش خش برگای زیر پاش شنیده میشه.
+ببخشید لو...منظوری نداشتم من فقط هول کردم..
_کاری نکردی که معذرت خواهی میکنی بعدشم با هول کردنت چیزی درست نمیشه هنوز سه ساعت تا غروب مونده تا اون موقه پیدامون میکنن
اروم تر ادامه دادم: البته امیدوارم.
+خو...خوب بیا درباره چیزای دیگه حرف بزنیم تا حواسمون از این شت پرت بشه.
_اره فکر خوبیه ...فقط درباره چی؟
+خودمون؟ اولم من شروع میکنم
_باشه چشم سبز شروع کن ببینم
+خوب من توی خوانواده کم جمعتی دنیا اومدم یعنی کلا فامیلمون شاید 10 نفر یا کمتر بشه..... من یه خواهر بزرگتر دارم وبا مامانم و پدرخوندم زندگی میکنیم مامانم و بابام صاحب یه کارخونه لباس دوزی ان ...من توی چشایر بزرگ شدم ولی چند سالیه که به انگلیس اومدیم....من از همون اول عاشق نوشتن درباره همه چیز بودم...همیشه با همه پسرا فرق داشتم و به قول بقیه چیزای دخترونه دوست داشتم
چشم غره ای میره و ریز بهش میخندم
+البته که جنسیت نداره ولی خوب همه اینجوری تعریفش میکنن...تا وقتی چشایر بودیم دوتا دوست داشتم با یه خانواده خوشحال و یه خاهر معلم و بر...را....برادر....اون.... بچه اول بود... هارولد ...خو...خوب اون توی یه تصادف عمدی مرد و ازون به بعد همه چیز فرق کرد...ما...مامانم افسرده ..شد و جما خاهرم....از معلمی دست کشید و هرورز صدای گریش از اتاق میومد.......و من....نمیتونستم ...با..باور..کنم که...او...اون....
_هی هی هری لازم نیست خودتو اذیت کنی باشه؟یکم نفس عمیق بکش...بیا یکمم من بگم باز دوباره تو شروع کن خیله خوب؟
سرشو تکون داد و نفس عمیق کشید دستمو پشتش گذاشتم و بالا پایینش کردم تا ارومتر شه
+خوب اول اینکه متاسفم بخاطر هارولد ..عامممم من لویی تاملیسونم......
YOU ARE READING
Lost Soul
Action_این جا جایی برای تو حرومزاده با افکار مسخره نیست. و بعدش از بالاترین طبقه آسمون به اخرین طبقه جهان پرت شد. سرزمینی که به اندازه خونه قلبش نرم نبود و پاهاشو خراش میداد، و آسمونش همیشه خاکستری وگرفته بود ،اما هیچ وقت بارون نمیبارید تا مبادا موجودات...
