✢ part 4 ✢

48 9 2
                                        

د دوست دخـ ختر؟

چند ثانیه سکوت حکم فرما شد.
درسته، هانگیوم قبلا هم به جونگکوک گفته بود یکی هست که دوستش داره اما از احساس اون شخص چیزی نمیدونه.
یعنی این دختر همون شخص بود؟

_از دیدنتون خوشبختم، هانی خیلی از شما تعریف میکنه!

با شنیدن صدای دختر، سرش و بالا آورد و چند ثانیه با گیجی نگاهی به دست دختر و بعد به چهره ی دوست داشتنیش انداخت.

+خوشبختم، منم جونگکوکم سونبه ی هانگیوم

دستش رو به سمت دختر دراز کرد و به گرمی باهاش دست داد و بعد، با چهره ای خنثی به کفش هاش خیره شد.

چرا انقدر تعجب کرد؟ چه توقعی داشت؟
اون پسر قبلا هم بهش گفته بود که شخص دیگه ای رو دوست داره، پس چرا به خودش جرعت امیدوار شدن داده بود؟

رو به بارمن لب زد

+هرچی میخوان براشون بیار، به حساب من

_منم میتونم هر چی میخوام بگیرم؟

به سمت صدا برگشت و با دیدن شخص رو به روش سعی کرد لبخند بزنه، هرچند زیاد موفق نبود.

+البته بفرمایین

_همیشه انقدر دست و دلبازی؟

+بله؟

_اوه، هیچی چیز خاصی نبود

نگاهش رو از درامر مرموز کنارش گرفت، چرا انقدر راحت قبول کرد؟
حتی یه روز هم از اولین آشناییشون نگذشته بود.
اون پسر با همه اینجوری بود؟
وقتی جوابی برای سوالاتش پیدا نکرد، بیخیال فکر کردن شد.

نگاهی به دختر و پسری که کمی دورتر از اونا، مشغول صحبت کردن و رد و بدل نگاه های عاشقانه بودن انداخت.

" چه خسته کننده "

هدفی که انتخاب کرده بود زیاد گزینه مناسبی نبود، الان دیگه زیادم جالب بنظر نمی‌رسید.

_یه بلودی مری لطفا

جونگکوک با قدم های کوتاهی دوباره به اون جمع که فضاش عجیب بود برگشت.

+من باید برم، از دیدنتون خیلی خوشحال شدم بازم بیاین اینجا

سعی کرد تغییری توی حالت صورتش به وجود نیاره، بی توجه به سوزشش چشم هاش لبخندی به روی دختر زد، لبخندی که شباهتی به لبخندهای همیشگیش نداشت.

اما به هر حال اون دختر نه تقصیری داشت و نه حتی از چیزی خبر داشت!

+خب دیگه فعلا

𝔅𝔬𝔬𝔩𝔡𝔶 𝔐𝔞𝔯𝔶 || 𝐕𝐊𝐎𝐎𝐊Donde viven las historias. Descúbrelo ahora