3.

32 8 0
                                    

یه سکانس گریز آناتومی هست، بعد از مرگ یه شخص، دختره با همون لباس مجلسی شب قبلش، رو زمین تو دسشویی دراز کشیده و به یه جا خیرست
کاملا حسش کردم...
اون حس از دست دادن عزیزترینت، وقتی یه تیکه از وجودت رفته و تو هنوز باور نکردی...
وقتی وجودت انقدر پر از غمه که تهی شدی و بین حس نکردن و غم زیاد موندی...
وقتی انقدر غمگینی و شکسته که درونت تهی از هرچیزی شده و فقط روی زمین فرو ریختی و به یه جا نگاه میکنی و حتی نمیدونی تو چه فکری هستی...
داری به همه چی فکر میکنی و به هیچی...
اتفاقی که خیلی ناگهانی برات افتاده رو آنالیز میکنی و فقط تو این فکری که الان این واقعی بود؟ شب قبل این اتفاق افتاد؟ یعنی همه چی تموم شد؟
و اون بی حسی درونت، روح مرده درونت تاییدش میکنه
...
دیشب که میخواستم بخوابم، یهو اینطور شدم که: چرا هیچی حس نمیکنم؟
چرا نه ناراختم، نه خوشحال...
چرا اینطوری شدم، چرا مثل یه آدم عادی نیستم...
میدونی چیه؟ از خودم ترسیدم
از این مردگی و تهی بودنم ترسیدم
و گفتم: منم دلم یه اتفاق میخواد که حس کنم
و تو ذهنم اومد که دلم میخواد حس اون دخترو داشته باشم، انقدر غمگین شم که خالی شم
اون بی‌حسی از غم، با بی حسی که من دارم زمین تا آسمون فرق داره
باور کن من میدونم، چون تمومشو تجربه کردم
وقتی از غم فلج میشی، وقتی انقدر گریه کردی یا انقدر غم داشتی که گریه ات بند اومده با اون بی حسی فرق داره
و من میخوام حس کنم، میخوام مثل گذشته انقدر ناراحت باشم که به جنون برسم و به خدا التماس کنم که بس کنه
میخوام دوباره حس از دست دادن اونو حس کنم...
میخوام دوباره ناراحت باشم، میخوام دوباره احساس داشته باشم...
یه زمانی بود، وقتی اون وجود داشت، وقتی کل زندگیم، افکارم و احساسم حول و محور اون میچرخید، وقتی انقدر احساسات مختلف مثل غم بهم هجوم میاورد که حتی نمیتونستم گریه کنم...
آرزو میکردم بی احساس شم، آرزو میکردم دیگه هیچی حس نکنم، که مثل اون باشم، فقط یه آدم ساکت و گوشه گیر با اون چشمای سیاهش که تهی و سنگین گوشه ذهنم نشسته بود و بهم خیره میشد و هیچی نمیگفت
وقتی که انقدر درد داشتم که اون آرومم میکرد، ساکت فقط کنار هم مینشستیم و اون میشد قهرمان داستان سراییای همیشگی ذهنم
وقتایی که اتفاقی تو زندگیم میفتاد و به جای خدا، به اون التماس میکردم که واقعی بشه و بیاد نجاتم بده، ولی هیچوقت از ذهنم به دنیای واقعی نیومد
و بعد که از دستش دادم، انگار خودمو از دست دادم «از دست دادنش مثل این بود که یه نفر دستش رو فرو کرد توی سینه ام و قلبمو بیرون کشید. یه چاله عمیق و‌ سیاه باقی موند و جای خالی‌ای که با هیچ چیزی پر نمیشد. مثل این بود که روح از بدنم جدا شد. من با از دست دادن اون خودمو از دست دادم. وجودیتی به اسم ”من“ با رفتن اون گم شد. حالا فقط یه غریبه ام که خودشو گم کرده. مثل پیرمردی که ۱۸ سال توی فرودگاه منتظر موند مجوز اقامتش رو بهش بدن تا برای خودش وجودیتی بعنوان شهروند اون کشور رو داشته باشه اما هیچوقت ندیدنش و فراموش شد.
من با از دست دادنش، خودمو از دست دادم. درد بدتر از این؟»
الان حدود ۷ سال میگذره که رفته، و بعد از دوسال یا شایدم بیشتر سر و کله زدن با یه وجود خالی که شخصیتشو از دست داده بود، دوباره سر پا شدم
دوباره تونستم‌از رختخواب بیرون بیام
دوباره تونستم بخندم
دوباره تونستم با دوستام حرف بزنم و فان باشم
اما نه مثل قبل، نه مثل اون دختر شر و شیطون که همه فقط خنده ها شوخیاشو میدیدن، نه مثل قبل که انقد داستان سرایی میکردم که همه از تخیلم دهنشون باز میموند
وقتی اون رفت، حتی توان لبخند زدن نداشتم، و بعد خودمو از یه باتلاق بیرون کشیدم
به زور دستمو به سطح آب رسوندم و نور رو دیدم
از نو خودمو ساختم، انگار نوزاد تازه به دنیا اومده ای بودم که هیچ چیزی بلد نبود و هیچ شخصیتی نداشت و باید کم کم یاد میگرفت چطور خودشو بسازه
و الان... بعد از چندین سال... نیاز دارم حس کنم، از بی حسی خسته شدم، از بی تفاوتی خسته شدم، از اینکه حتی هیچ چیزی ناراحتم نمیکنه خسته شدم، از اینکه نمیتونم اهمیت بدم، دیگرانو دوست داشتم باشم خسته شدم
نیاز دارم درد بکشم، نیاز دارم روحم ناراحتی رو تا عمق مغز استخونش حس کنه، نیاز دارم ناراحت باشم، نه اینکه فقط چندقطره اشک بریزم و چندتا سکانس ناراحت کننده ببینم، نه!
نیاز دارم دوباره به جنون برسم، دوباره از داستان سراییای ذهنم و زندگی بد کرکترام زجر بکشم...
نیاز دارم حس کنم، نیاز دارم حس کنم، نیاز دارم حس کنم...

یادداشت های یک درونگراWhere stories live. Discover now