سلاممم =)
میخواستم ازتون تشکر کنم به خاطر ووت و کامنتای خوبتون
مثل همیشه بهم انرژی بدین ^-^___________
سان از قبل تمام نگهبانها و خدمتکارها رو مرخص کرده بود. با اینکه مطمئن بود حتی یک کلمه هم به کسی چیزی نمیگن اما باز هم دوست نداشت کسی وو یونگ رو ببینه.
در رو باز کرد و برای وو یونگ نگه داشت تا اون اول داخل بشه. پسر به محض وارد شدن، با کنجکاوی اطراف رو نگاه کرد. دستش رو توی جیبش فرو کرد و با اخم گفت " این خونه چیز خاصی نیست؟ تو چرا اینقدر پر توقعی؟ "
خودش رو روی کاناپه انداخت و نفس راحتی کشید. سان بهش خندید " چی میخوری؟ "
وو یونگ سرش رو از مبل آویزون کرد. وارونه به سان زل زد و گفت " آب پرتقال داری؟ نه نه آب انبه. نه اصلا هیچ کدوم شیر توت فرنگی. نه لازم نیست همون قهوه رو بیار بابا. "
سان نمیتونست لبخند رو از روی صورتش پاک کنه " آب انبه دارم. "
لبخند بزرگ وو یونگ رو از گوشهی چشمش دید. به دلایلی این لحظات بهش آرامش میداد. میخواست برای یک بار هم که شده به آینده و احساسات گنگ خودش فکر نکنه و از لحظه لذت ببره.همونطور که مشغول آماده کردن آبمیوه بود به حرفهای وو یونگ گوش میداد " فیلم ببینیم بعدا؟ تلویزیونت خیلی بزرگه. من کجا بخوابم؟ این مبلت خیلی نرمه اگه دوست نداری رو تختت بخوابم میام همین جا. من خیلی خستهم هیونگ تو میتونی ماساژم بدی؟ هاه... بیخیال. چرا تو این خونه گل نداری؟ اوه البته تو حیاط پشتی باغ داری؟ اما باز هم باید چندتایی گل بیاری تو خونه. کاش روز بود میرفتیم باغت رو ببینم. هیونگ لباس داری؟ شاید هم باید امشب برگردم آره؟ هی موتورم رو جا گذاشت... "
سان حرفش رو قطع کرد تا از سوالات بیشتر جلوگیری کنه ولی با آرامش تک تکشون رو جواب داد " فردا فیلم میبینیم، الان دیر وقته. تو توی تخت میخوابی... با من، مشکلی ندارم. میتونم قبل خواب شونهها و پاهات رو ماساژ بدم. میتونی دفعهی بعد با خودت گل بیاری؟ سلیقهم تو این چیزا خوب نیست. فردا میریم باغ رو نشونت میدم. آبمیوهت رو بخور تا برات لباس بیارم و اگه خواستی دوش بگیری. یکی رو فرستادم موتورت رو بیاره. "
وو یونگ لبخندی از روی رضایت زد. به سان نگاه کرد که اومد کنارش نشست و لیوان رو بهش داد.
روی مبل درست نشست، لیوان رو ازش گرفت و پاهاش رو روی رون سان گذاشت. چند ثانیه بهش نگاه کرد و پرسید " حالت خوبه؟ "سان بهش نگاه نکرد. ساق پای وو یونگ رو گرفت " میخوای الان ماساژت بدم؟ "
وو یونگ لبخندی عصبی زد " سوال پرسیدم. "
سان چرخید سمتش و سعی کرد با لحنی عادی بگه " آره حالم خوبه. "
دروغ میگفت. اصلا دروغگوی خوبی نبود، هر کسی میتونست بفهمه. وقتی دروغ میگفت لبخند احمقانهای میزد و پشت دستش رو لمس میکرد. شاید غیر ارادی بود اما وو یونگ دیگه عادت کرده بود.
YOU ARE READING
Le Tasian
Fanfictionولی قبل از اینکه بری... بگو حرفی هست که بگم تا مانع رفتنت بشه؟ کاری هست که بتونم انجام بدم تا من رو ببخشی؟ بهم بگو... من حتی حاضرم التماست کنم. حاضرم تمام عمرم رو بدم تا زمان رو به عقب برگردونم. هر کاری میکنم تا برگردم به زمانی که از ته دل میخندیدی...