وو یونگ مسیر زیادی رو پیاده رفت. اول رفت داخل باری که همون نزدیکی بود و تا جایی که میتونست نوشید و بعد پیاده به سمت خونه راه افتاد. بخشی از مسیر رو دوید، یه جاهایی با آرومترین سرعت ممکن حرکت کرد و یه جاهایی برای مدت طولانی فقط ایستاد و تکون نخورد. قدم زدن بهش مهلت فکر کردن میداد اما وقتی پای سان وسط بود انگار اگر نصف کرهی زمین رو هم قدم میزد باز هم به نتیجهای نمیرسید.
این پسر رسما داشت نابودش میکرد. انگار سان تنها معادلهای بود که وو یونگ نه تنها نمیتونست حلش کنه بلکه حتی متوجهش هم نمیشد.وسط مخمصهای گیر افتاده بود و حتی نمیدونست برای چی. اگر فقط... اگر فقط میدونست چه نقشی توی زندگی سان داره... اگر فقط میدونست احساس اون نسبت بهش چیه همه چیز آسون تر میشد. همیشه هر بار کنارش مینشست، هر بار قلبش با دیدن خندههای قشنگش تند میزد، هر بار محو زیبایی صورتش میشد، همیشه و همیشه این سوال رو از خودش میپرسید که اون چه احساسی داره؟
آیا اونم هر بار لبخند وو یونگ رو میدید یکم براش میمرد؟
اونم تنها آرزوش این بود که تا ابد باهم باشن؟
آیا در نظر اون هم وو یونگ زیبا ترین موجود جهان بود؟انتظار عشق نداشت. انتظار یه دوست داشتن ساده رو هم نداشت. فقط میخواست مطمئن شه برای سان یه آدم مهمه.
میخواست کسی باشه که اون پسر وقت غم و تنهایی بهش تکیه کنه. میخواست مرهمی برای دردش باشه. میخواست فقط یه ذره، حتی شده خیلی کم، به خوب شدن حالش کمک کنه. برای همین بود که هر کاری براش میکرد. سان حتی اگر میگفت بمیر، وو یونگ براش میمرد چون... فقط چون میخواست آدم مفیدی برای سان باشه. برای عزیز ترین کسش.اما اون روز و تمام اون یک هفته، ده روزی که پیش سان بود فهمیده بود و کاملا مطمئن شده بود که نه تنها نمیتونه نقش تکیهگاه چوی سان رو داشته باشه، بلکه دیوارهایی که اون حرومزاده دور خودش کشیده اونقدر بلند و محکمن که امکان نداره بتونه ازشون رد شه.
تو چشم های سان نگرانی رو میدید اما کلمهای حرف از زبون اون پسر بیرون نمیومد. غم و ناراحتی و اضطراب رو هم میتونست تشخیص بده اما گاهی سان جوری این احساسات رو مخفی میکرد که وو یونگ فکر میکرد حتی خودش هم یادش نیست چه حالی داره.
چطور میتونست بهش نزدیک بشه؟ چطور میتونست از احساس خودش به آدمی بگه که هیچ تلاشی برای نشون دادن علاقهش بهش نمیکرد؟ اصلا علاقهای وجود داشت؟
شاید هم مشکل از خودش بود؟مثل همیشه وو یونگ. مثل همیشه گند زدی. آفرین پسر...!
هر چقدر بیشتر فکر میکرد بیشتر مطمئن میشد تنها مشکلی که این وسط وجود داشت خودش بود.خودش هم به سان اجازه نداده بود وارد زندگیش بشه، خودش هم کاری نکرده بود که سان کنارش احساس امنیت داشته باشه پس چطور میتونست توقع داشته باشه؟
دلیلش این نبود که به سان اعتماد نداشت، برعکس مورد اعتماد ترین آدم زندگیش سان بود ولی نمیخواست اون رو قاطی زندگی مزخرف خودش بکنه. نمیخواست با ارزشترین آدم زندگیش چیزی دربارهی گذشتهی کثیفش بدونه.
YOU ARE READING
Le Tasian
Fanfictionولی قبل از اینکه بری... بگو حرفی هست که بگم تا مانع رفتنت بشه؟ کاری هست که بتونم انجام بدم تا من رو ببخشی؟ بهم بگو... من حتی حاضرم التماست کنم. حاضرم تمام عمرم رو بدم تا زمان رو به عقب برگردونم. هر کاری میکنم تا برگردم به زمانی که از ته دل میخندیدی...