خب اینم از این.
فقط قبلش بگم که میدونم به خاطر وو یونگ دارین گبج میشین اما بهم اعتماد کنین. کم کم همه چیز جور میشه.________________
وو یونگ روی تخت بیمارستان نشسته بود و پرستار مشغول پانسمان کردن سرش بود. سان طی حرکتی که باعث شد وو یونگ ده دقیقهی کامل بهش بخنده، کت مینگی رو از تن وو در آورد و کت خودش رو تنش کرد.
سان با استرس اونجا راه میرفت جوری نگران بود انگار پرستار داشت روی وو یونگ عمل جراحی انجام میداد. اون نتونست خندهش رو کنترل کنه " سانا بشین. "
سان بهش نگاه کرد. دهنش رو باز کرد و خواست چیزی بگه اما به جاش سریع چرخید سمت پرستار " میشه کل بدنش رو چک کنین؟ بهم گفت دندههاش، کتفش و مچ دستش درد میکنه. استخونش اگه ضرب دیده باشه... "
پرستار بهش نگاه کرد و گفت " دندههاش رو سه بار چک کردم. بهتون گفتم نشکسته اما اطرافش کوفتگی داره. کتفش سالمه اما اگه میخواین مطمئن شین میتونین برین ازش عکس بگیرین و وقتی سرش رو پانسمان کنم برای دستش یه آتل میارم. خوبه؟ "
سان یک بار دیگه به وو یونگ نگاه کرد و بعد سمت پرستار سر تکون داد " آره آره خوبه. " اما هنوز کاملا راضی به نظر نمیرسید.
کنار وو یونگ نشست و به صورتش زل زد. وو یونگ از وضعیتش خبر داشت. میدونست الان صورتش یکم بهتر شده بود و ورمش از بین رفته بود چون اون پرستار بهشون یخ داد اما هنوز لکههای قرمز و بنفش روی پیشونی و زیر چشمش و پایین لبش وجود داشت. اونقدر هم بد نبود ولی نمیدونست چرا فقط نگرانی رو تو چشمهای سان میدید.اون نفسش رو بیرون داد و خمیازهای کشید. سرش رو روی شونهی وو یونگ گذاشت. وو نتونست خودش رو کنترل کنه و به کیوتیش نخنده اما بعد بی حرکتموند و اجازه داد اون پسر روی شونهش استراحت کنه. هر دو روز شلوغی داشتن. دیگه داشت صبح میشد و هیچ کدوم از دیشب چشم روی هم نذاشته بودن.
صدای پرستار بلند شد " حالشون خوبه؟ "
وو یونگ به آرومی گونهی سان رو نوازش کرد و صداش رو پایین نگه داشت " چیزی نیست. یکم خسته ست. "
وو یونگ تا وقتی کار پانسمان زخمهاش تموم نشده بود از جاش تکون نخورد. بعد از اینکه پرستار رفت کمی سان رو تکون داد و صداش زد " هیونگ؟ تموم شد. بریم؟ "
سان سریع صاف نشست و به وو یونگ نگاه کرد. تمام زخمها رو چک کرد و همزمان گفت " خوبه که مشکل دستت اونقدر جدی نبود که تا آرنج گچ بگیرن. " ایستاد و دست وو یونگ رو گرفت " بریم خونهی تو باشه؟ "
وو یونگ فقط سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. کت سان رو بهش برگردوند و به اصرارش برای پوشیدن کت توجهی نکرد.
اما سان تمام مدت دستش رو ول نکرد. وقتی از بیمارستان بیرون اومدن، سوار ماشین شدن و تمام مسیر تا خونهی وو یونگ، دستش رو گرفته بود. این کارش حس خوبی به وو یونگ میداد. دستش رو میفشرد و بهش اطمینان میداد که مواظبش هست، همیشه کنارشه و براش نگران میشه.
YOU ARE READING
Le Tasian
Fanfictionولی قبل از اینکه بری... بگو حرفی هست که بگم تا مانع رفتنت بشه؟ کاری هست که بتونم انجام بدم تا من رو ببخشی؟ بهم بگو... من حتی حاضرم التماست کنم. حاضرم تمام عمرم رو بدم تا زمان رو به عقب برگردونم. هر کاری میکنم تا برگردم به زمانی که از ته دل میخندیدی...