part 2

323 139 33
                                    

𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒐𝒓 𝒉𝒂𝒕𝒆
...
𝓛𝓸𝓿𝓮𝓻2
به ساختمون رو به روم نگاه کردم.

من واقعا اینجام..؟!

امروز میتونست بدترین روز برای برگشتن به اینجا باشه...

دلم میخواست برگردم سوار ماشین شم.
میخواستم دوباره به اتاقم پناه ببرم.!

آرومو با شک رو به جلو حرکت کردم...
نفس عمیق کشیدم،

کاش میشد با آخرین سرعت به سمت اتاق تهیونگ بدوم،
تا مجبور نباشم نگاها و سوالای مزخرف آدمای اون تو رو تحمل کنم ...
در باز شد...
تموم شد.!
انگار بلاخره وارد شدم،

شانس آوردم همه درگیر رسیدگی به جلسه مزخرف امروزن که اینجا خلوته...

سوار آسانسور شدم،
به خودم توی آیینه نگاه کردم،
اون کت شلوار مسخره تو اتاق تهیونگ بود،

که بی دلیل نمیخواستم پامو توی اونجایی بزارم،
که همه جای اون اتاق یادو خاطره اونو میبینم،

اما حداقل برای راه اومدن،
و نشنیدن غر زدنای تهیونگ بعد مدت ها،

سعی کردم ساده تر و دور تر از استایل اصلی خودم لباس بپوشم..!

از آسانسور بیرون اومدم ،
به اتاق تهیونگ نگاه کردم .!

یه هیجان عجیبی حس میکردم.!!

انگار قلبم سریع تر میزد،

حالم خوب بود یا بد نمیدونم.؟!
اما هرچی که بود، هر اتفاقیم در انتظارم بود الان فقط میخواستم ببینمش ...

...
𝓛𝓸𝓿𝓮𝓻1

آخرین کاغذو امضا کردم،

-"جلسه ساعت چند برگزار میشه؟"

-"حدود سه."

کاغذارو به یول دادم و به رفتنش نگاه کردم،

نامجون چند دقیقه ای بود که با تلفن حرف میزد.،

ساعت هنوز ۱۱ بود،
به اندازه کافی وقت داشتیم..!

به مانیتور خیره شدم،
دیدمش،
خودش بود،
داشت با یول حرف میزد..

بی حوصله و کلافه بود.،

هنوزم حوصله سوال پیچ شدنا و حرفای بی ربط آدما رو نداشت.!
اما لبخند ریز بی حالشو حفظ کرده بود.

کولشو رو شونش جا به جا کرد بعد برای یول دست تکون داد.،

به اتاق نزدیک شد..

نگاهمو از مانیتور برداشتم با صدا نفس عمیقمو بیرون دادم..

باید خونسردیمو حفظ کنم.!

بلند شدم و کنار پنجره رو به روی نامجون ایستادم.

مضطرب بودم..؟

انگار نامجون از نگاهم همه چیزو خوند،
بلافاصله تلفونو قطع کردو به سمت در رفت...

...
𝓛𝓸𝓿𝓮𝓻2

𝒍𝒐𝒗𝒆 𝒐𝒓 𝒉𝒂𝒕𝒆Where stories live. Discover now