| 𝕿𝖍𝖊 𝖋𝖎𝖗𝖘𝖙 𝖊𝖓𝖈𝖔𝖚𝖓𝖙𝖊𝖗 |

898 104 56
                                    

اولین.
اولین چیز ها عمدتاً ارزشمند، خاص و تکرار نشدنی اند؛
وقتی از کلمه ی اولین استفاده می‌کنیم، می‌خواهیم میزان نایاب بودن واقعه و اتفاق را به دیگران نشان دهیم.

آن روز صبح، زمستان به لندن قدم گذاشته بود و برف در کمین بود.
خودرو ها و وسایل نقلیه ی عمومی، به آرامی حرکت می‌کردند.
لندن، محل تولد دانش و آگاهی، شهر بزرگ بارانی انگلیس، امروز میزبان مهمانی جدید و دوست داشتنی و البته کمی کله شق از قاره ای دور از اروپا بود.

این مهمان از خانه فرار کرده، کمی دمدمی مزاج و بد قول اما بسیار سخاوتمند و خوش قلب است، اگر با او ملاقات کنید، علاقه مند شدنتان به اون حتمی ست.
البته اگر افتخار و فرصتی نصیبتان شود!

تعجب نکنید! این مهمان سر زده، کمی سرش شلوغ است.
البته باید اشاره کنم که مهمان قصه ی ما، کمی بیش از حد خود را غرق حواشی کرده است! شاید بهتر است کمی چاشنی عشق به داستان پر مشغله اش اضافه کنیم؟ چه کسی می‌داند حضور عشق در قلب این مرد پرمشغله چه عواقبی را به دنبال دارد؟!

~~~~

قسمت اول:« اولین دیدار»

آلارم مغزش به صدا در آمد؛ هیچ دینگ دینگ ساعتی در کار نبود، سالیان سال بود که مغزش خیلی آرام و زمزمه وار بیدارش می‌کرد.
کمی روی تخت طوسی رنگ تکان تکان خورد و نفسی عمیق کشید.

به پنجره ی قدی بزرگ کنار تختش خیره شد، در حقیقت به منظره ی دلپذیر بیرون برج.

ابر های سفید رنگ و بزرگ، پشت سر هم قطار شده بودند و با وزش ملایم باد آرام آرام حرکت می‌کردند.
یک صبح تازه برای شروعی جدید بعد از سال نو.

بعد از گذراندن تعطیلات در خانه و گشتن در حوالی لندن و رستوران های گران قیمت تجملاتیش، حالا، دکتر جئون آماده ی انجام دوباره ی ویزیت بیمارانش بود.
استِیسی، منشی قدیمی مطب جئون، شب قبل با فرستادن پیغامی، به دکتر خبر داد که سه بیمار را فردا صبح ملاقات میکند.

با تعللی پنج ثانیه ای، از روی تختش بلند شد و به سرعت ملحفه های در هم پیچیده را صاف و مرتب کرد.
شل و ول و خواب آلود به سمت روشویی سرویس بهداشتی رفت و تلاش کرد با آب کمی صورتش را تر و تازه کند.

با گذشت بیست دقیقه، حمام رفته و مسواک زده پشت میز غذا خوری جا خشک کرده بود و بیکن و تخم مرغ را آرام و با طمانینه برش میزد.
زنگ در به صدا در آمد؛ به ساعت مچی دیجیتالیش نگاهی انداخت، ده و پانزده دقیقه. درست سر وقت.

به آرامی کنترل کنار دستش را به دست گرفت و دکمه ی قفل را فشرد؛ در با صدای تقی باز شد و صدای پاشنه ی کفش های استیسی روی سرامیک سفید رنگ دم در، آوای نه چندان دلپذیری ایجاد کرد.

𝖡𝗋𝖾𝖺𝗍𝗁𝖾  | 𝖵𝗄𝗈𝗈𝗄Where stories live. Discover now