1

182 56 125
                                    

شوکه و مبهوت به مقابلم خیره بودم، باورم نمی شد چیزی که جلوی چشمامه واقعیت داره، بی اختیار قدمی به عقب برداشتم.

پاهام از ترس می لرزید و به زور وزنمو تحمل میکرد، هر آن امکان داشت رو زمین بیوفتم، آب دهنمو با صدا قورت داد، دستای لرزونمو مشت کردم تا نفهمه ازش ترسیدم، هر چند این عقبی رفتن و مردمک لرزونم اون رو خیلی وقت پیش از ترسم باخبر کرده بود.

هر چی بیشتر بهم نزدیک میشد، نفسای من از ترس تند تر می شد، نمی تونستم باورش کنم ولی چهره ی الان و این سر و وضع داغون و خونیش هر ثانیه بهم ثابت می کرد چیزایی که دارم میبینم کابوس یا توهم نیست.

انقدر عقبی رفتم که به دیوار سرد و نیمه کنده شده ی گاراژ قدیمی خونمون چسبیدم، سردیِ دیوار به وجودم تزریق شد و تنمو بیشتر به لرزه انداخت.

حالا دو قدمیم وایساده بود، نگاهش نگران و مضطرب بود، مردمک چشمای طوسی آبیش مثل من می لرزید، نگران بود؟ ولی نگران چی؟ حتما نگران بود جسدمو کجا بندازه تا کسی پیدام نکنه.

آب دهنشو با صدا قورت داد و آروم صدام زد، نه...باورم نمیشه حتی توی این وضعیت هم با شنیدن اسمم از زبونش قلبم به تپش میوفته، قلبم واقعا احمقه که هنوز میتونه دوسش داشته باشه.

دستشو جلو آورد و دست مشت شده ی لرزونمو گرفت، دستاش مثل یه تیکه یخ بودن، دوباره آروم صدام زد، حالا به علاوه ی ترس، یه حس دردناکی هم داشتم، یه حس خفگی، مثل بغض....

آره بغض به گلوم نشسته بود، دوباره آب دهنمو با صدا قورت دادم، به چشمای سردرگمش خیره شدم و با درد زمزمه کردم:

-می خوای منو بکشی؟ تو...آه باورم نمیشه، همه چی زیر سر تو بود نه؟ تو بودی که اون همه آدمو کشتی و تیکه تیکشون کردی، چطور تونستی انقدر بی رحم باشی؟ اصلا...اصلا کی و چطور انقدر بی رحم شدی؟ تو مورد اعتماد ترین شخص من بودی، بیشتر از هر کسی من به تو اعتماد داشتم، چطور تونستی آدام؟

چشماش تو یه لحظه از اون حالت مضطرب به عصبی و پر از درد تغییر حالت داد، دندوناشو به هم فشرد و مشت محکمی به دیوار کنار سرم زد.

دستامو روی گوشام گذاشتم و جیغ بلندی زدم، پاهام دیگه تحمل وزنمو نداشتن، زانوهام شل شد و روی زمین نشستم، صدای داد آدام از جا پروندم.

-تو میدونی اونا با من چیکار کرده بودن؟ خیلی وقت بود واسه کشتن تک تکشون نقشه کشیده بودم، اونا ریدن به زندگی خوبی که داشتم، زندگیمو از هم پاشوندن و باعث کابوس هر شبم شدن، تو از درد من چی میدونی که بهم صفت بی رحمو میدی؟ اونایی که زندگیمو نابود کردن منو به این تبدیل کردن وگرنه من داشتم مثل آدم زندگیمو میکردم و به کسی کاری نداشتم، حق نداری قضاوتم کنی وقتی از چیزی خبر نداری.

صداش پر از درد بود و چشماشو اشک پر کرده بود، وقتی داد می زد پلک چپش می پرید و نشون می داد چقدر عصبی و تحت فشاره.

red skyWhere stories live. Discover now