2...end

77 39 66
                                    

تیک....تیک....تیک.....یه صدای عجیبی به گوشم می خورد، شبیه این بود که یه قطره آب توی یه گودال یا یه پارچ پر از آب بیوفته، پشت هم این صدا تکرار می شد.

چشمام سنگین بودن....انگار چند تا وزنه ی سنگین بهشون وصل بود، چرا انقدر تکون دادن خودم سخت بود؟ چرا اینجوری شدم؟

به هر زوری بود چشمامو باز کردم، انقدر اتاق پر نور بود که چشمام درد گرفتن، چشمامو ریز کردم و به اطراف نگاه انداختم.

یه اتاق بزرگ....کنار پنجره یه کاناپه ی سه نفره ی مشکی رنگ بود، کنار تخت هم به علاوه ی سرم، یه میز کوچیک هم بود.

آهی کشیدم، بیمارستان.....اتفاقات قبل به یادم اومد، چشمام درشت شدن و نیم خیز شدم که پهلوم درد وحشتناکی گرفت، لعنتی حواسم به جای گلوله نبود.

چهرم توهم رفت و دستمو روی پهلوم گذاشتم، امیدوارم با این حرکت یهویی بخیه ها باز نشده باشن، نگاهی به میز انداختم، خبری از گوشیم نبود.

لعنتی....نگران آدام بودم، نکنه گرفته باشنش یا.....سرمو به طرفین تکون دادم، نه نه میا....فکرای بد نکن، اون چیزیش نشده.

آروم روی تخت نشستم، درد زیادی داشتم ولی الان برام تنها چیزی که مهم بود، حال آدام بود، باید می فهمیدم حالش چطوره یا کجاست.

در باز شد، با دیدن سرهنگ لوگان استرس به دلم افتاد، می ترسیدم از زبونش چیزی رو بشنوم که بیشتر از هر چیزی ازش می ترسم.

با دیدنم ابروهاش بالا پریدن:

-بهوش اومدی، خوبی؟

سر تکون دادم:

-بله سرهنگ.

کنارم روی تخت نشست، دستامو توی هم گره زدم و سرمو پایین انداختم، استرس داشت خفم می کرد، نمی تونستم منتظر بمونم تا سرهنگ خودش حرف بزنه.

آب دهنمو قورت دادم و آروم پرسیدم:

-سرهنگ...از کجا فهمیدین....

صدای نفس عمیقی که کشید، استرسمو بیشتر کرد:

-دوربینا...آخرین قتل...دوربینای سر چهارراه رو چک کردیم، از داخل کوچه ای که خونه ی نماینده ی مجلس بود، اومد بیرون، نه تو فامیلی داری نه به گفته ی خودم آدام کسیو داره، خونه ی خودتونم اونطرف نیست، پس فقط یه چیز میمونه.....هودی مشکی پوشیده بود و کلاهشم سرش بود، تصویرش کاملا واضح بود، اولش حتی به ذهنمم نرسید ولی وقتی آستینش رو بالا زد و اون تتو مشخص شد......دوربینای مربوط به قتلای قبل رو بررسی کردم ولی این بار با دقت خیلی بیشتر....توی همه ی قتلا یه نشونه ازش بود...یه تصویر خیلی کوتاه....مطمئن شدم و نیرو فرستادم تا بگیرنش.....چرا اونکار رو کردی میا؟ می دونی با این کار یه جورایی به کارت پشت کردی؟

سرمو بلند کردم و شوکه بهش خیره شدم، اخم کمرنگی کردم:

-به کارم پشت کردم؟ یادتون نره....اون فقط یه قاتل نیست بلکه شوهرمم هست، من دوسال از زندگیمو کنار اون مرد خوشبخت و خوشحال بودم، انتظار نداشته باشین بزارم هر بلایی که دلتون میخواد سرش بیارین، اگه بخواد مجازات بشه این قانونه که مجازاتش میکنه نه اسلحه و گلوله ی شما.

red skyWhere stories live. Discover now