_یعنی میگی پرنده کوچولو قرار نیس منو ببخشه؟ اگه گیرش بیارم براش بد میشه ها!
پوزخند بدجنسی زد که دختر حتی از پشت تلفن هم میتونست اونو روی صورتش تصور کنه.
بیشتر از یه هفته بود که پسر رو ندیده بودو یه خط درمیون جواب پیاما و زنگایی که میزدو میگرفت.
از پسر بخاطر بی توجهیش ناراحت بود ولی نمیتونست در برابرش مقاومت کنه. اون پسر علاوه بر تصاحب قلبش، کل عقل و منطقشم از کار انداخته بود و حتی در برابرش، غروری که مهم ترین بخش از شخصیتش میدونست رنگ میباخت.حالا در حالی که برای گله و غر زدن زنگ زده بود داشت خام حرفای شیرین پسر مورد علاقش میشد و این اصلا خوب نبود. برای دختری که مغرور و سلطه طلب بود ولی نه در برابر اون پسرک جذاب لعنتی زبون باز.
نفسشو با حرص فوت کرد:
+جیمین تو داری منو نادیده میگیری.. من فقط دلم برات تنگ شده و میخوام ببینمت ولی هر دفعه بهونه میاری.
_خیلی خب خیلی خب انقد غر نزن گفتم که سئول نیستم به زودی بر میگردم با هم حرف میزنیم باشه؟
+هوووف باشه... ولی حداقل جواب پیامامو بده.
با لحن ناراحتی گفت و منتظر جواب پسر شد.جیمین صدای قدم های اشنایی رو شنید و برای زود تر تموم شدن مکالمش حرف دخترو تایید کرد و تماسو قطع کرد.
طولی نکشید که در اتاقش باز شد و برادر سرخوشش مثل همیشه خودشو بدون اجازه به اتاق دونسنگش دعوت کرد.
_یاااا هیونگ چند دفعه بگم بدون در زدن نیا تو؟ شاید اینجا دارم سر کسی رو میبرم یا یکیو به فاک میدم و نمیخوام کسی بدونه. حریم خصوصی برات معنا نداره؟
در حالی که به قیافه مثلا عصبی برادر کوچیک ترش نگاه می کرد بلند زد زیر خنده.+وای خدایا قیافشو نگا وقتی عصبی میشی کیوت تر میشی. من موندم تو چجوری با این سیس دوسدختر داری و انقدم ازت حساب میبره. بیشتر شبیه پسر بچه هایی هستی که مامانشونو گم کردن و با تخسی جلوی گریه شونو میگیرن که ضعیف به نظر نیان.
جیمین که به این مزه انداختنای هیونگش عادت داشت؛ میدونست بحث کردن با جیهیونی که حس بامزه بودن شدید گرفته و تا از برنده بودنش تو بحث مطمئن نشه بیخیال نمیشه، فایده نداره. پس هوفی کرد و از رو تختش بلند شد.
_هیونی هیونگ؛ من و تو شکل همیم.. حتی کسایی که اولین بار ببیننمون مارو از هم تشخیص نمیدن پس لطفا چرت و پرت گفتن راجب قیافه منو تموم کن و کارتو بگو.
جیهیون قیافه چندشی به خودش گرفت:+پسر... کی میخوای این ضدحال بودنو تموم کنی عین پیرمردا میمونی اه
_هیونگگگگ
جیهیون که بی حوصله بودن جیمینو دید خودشم پکر شد و برای چند دقیقه سکوت سنگینی تو اتاق حکمفرما شد.
جیمین که از داد زدنش سر برادری که به تازگی داشت اتفاقات شوم چند ماه پیشو هضم میکرد و سعی در پشت سر گذاشتنش داشت، پشیمون شده بود سکوتو شکست:_آه هیونگ ببخشید من فقط این روزا یکم زود از کوره در میرم و یکمم دلم برا مامان بابا و جنی تنگ شده.
جیهیون برادرشو درک میکرد و میدونست چه بار بزرگی رو شونه های کوچیکش گذاشته. اون برخلاف بقیه هم سن و سالاش و حتی خود جیهیون، علاقه ای به مهمونی و خوشگذرونی های بچه دبیرستانیا نداشت. جیهیون دو سال از جیمین بزرگ تر بود و جیمینو مجبور میکرد هیونگ صداش کنه ولی خودشم میدونست بین اونا همیشه اونی که مثل برادر بزرگ تر رفتار کرده، مواظب اونیکی بوده، قوی و تکیه گاه بوده و تصمیمای عاقلانه گرفته جیمین بوده.
+میدونم جیمینا... واقعا ازت ممنونم که تو این مدتم مثل همیشه منو تحمل کردی و کنارم بودی.. واسه همینه که میگم دیگه لازم نیس خودتو درگیر زندگی من بکنی من واقعا...
جیمین نذاشت حرفش تموم بشه. دو طرف شونه هاشو گرفت و جدی نگاش کرد:
_هیونگ فک میکنم حرف زدن راجب این قضیه رو تموم کرده بودیم.
دستشو لای موهای خرمایی هیونگش که میشه گفت رنگ و جنسش یکی از معدود تفاوتای ظاهریشون بود برد. شروع به نوازشش کرد و ادامه داد:
_دیگه نبینم این حرفارو بزنیا! اومووو بعد به من میگی کیوت. باید خودتو وقتی یکی موهاتو نوازش میکنه ببینی هیونگ.
وقتی لبخند رو لبای برادرشو دید اونم خندید و عقب رفت. با نشستنش روی کاناپه تو اتاقش به کنارش اشاره کرد و طولی نکشید که جیهیون تو بغلش جا گرفت.
_هیونگ میدونم حرف زدن راجبش ناراحتت میکنه و بابت یاداوریش متاسفم... ولی دیگه زمانی تا شروع سال تحصیلی جدید نمونده و من باید برگردم سئول.
میشه هر چی که باید راجب اون کالج،دوستات و اون عوضیا بدونمو بهم بگی؟اخر حرفش صداش شکست. حتی فکر به روبرویی با اونا خونشو به جوش میاورد. نمیدونست چطور قراره از پس سرکوب کردن میل شدیدش به قتل اون حیوونا بر بیاد... ولی یچیزو خوب میدونست، اونم انتقامی بود که قرار بود از همه کسایی که برادر عزیزتر از جونشو اذیت کردن بگیره.
دوباره به نوازش اروم سرش ادامه داد تا بهش اطمینان خاطر بده که حرفاشو هر چند تلخ به زبون بیاره...***************
سلام دوستای عزیزممم
این اولین نوشته منه. من خودم یه ریدرم و تاحالا کلی فیک خوندم ولی همیشه دوسداشتم خودمم بتونم بنویسم چون تو ذهنم سناریو هایی میسازم که دوستشون دارم و دلم میخواد شما ام بتونید بخونیدشون
تاحالا بارها سعی به نوشتن کردم ولی هر دفعه قبل از شروع نتونستم و حس کردم از پسش بر نمیام.
به هر حال امروز یه جرقه تو ذهنم خورد و قراره یه داستان کمی متفاوت بنویسم. قراره این فیک اروم پیش بره و من کلی ایراد تو هر زمینه ای داشته باشم ولی به هر حال شروعش کردم و امیدوارم خوب پیش بره .
صبور باشید. دوستون دارم زیااااد❤❤
فعلا