زمان حال:+آه...خب...باشه...
هنوزم فکر به اون شب و بلایی که سرم اورد تنمو به لرزه در میاره.
چطور تونستم بهش اطمینان کنم؟
چرا اون شب و تو اون لحظه دلم میخواست باهاش بخوابم؟
و چرا حرفای مسخرش که هر کسی به راحتی دروغ بودنشو متوجه میشد باور کردم؟هنوزم فکر تصمیم احمقانم آزارم میده...
بعد اون اتفاق لعنتی علاوه بر جسم اسیب دیدم این روح و روانم بود که داغون شد...
ادم هر چقدرم که تجربه رابطه جنسی داشته باشه، بازم وقتیکه بهشتجاوز بشه از درون میشکنه و حس کثیفی و بی ارزش بودن میکنه.
حس یه دستمال یه بار مصرف که بعد استفاده اشغال به حساب میاد و دور انداخته میشه.
اره این حسی بود که جونگین به من داد.
وقتی بجای خونه پدرش جایی من رو جایی برد که حتی نمیدونستم کجاست و به پیشنهاد کثیفش رنگ واقعیت زد...خودش و سه پسر دیگه که هیچ ایده ای درباره هویتشون نداشتم، برای اولین بار تو عمرم منو کشتن.
اره... ادم میتونه هزاران بار بمیره و شروع مرگ های پیاپی من اون شب نحس بود.
بعد از اون با هر بار یاد اوری اون خاطرات میمردم و کسی نمیتونست نجاتم بده...
غرق تو احساس پوچی و کثیفی بودم... وقتی از شوک اون اتفاق درومدم تصمیم گرفتم به حرف جونگین گوش بدم و ساکت بمونم چون علنی کردن این موضوع فقط حالمو بدتر میکرد و بهم حس حقارت و بدبختی میداد. دوست نداشتم بقیه این موضوعو بفهمن اما به هرحال مدت زیادی نتونستم مخفیش کنم.
ریختن همه چیز تو خودم داشت منو نابود میکرد. کابوسای شبانه ای که خوابو ازم گرفته بودن بالاخره باعث مریضیم شدن و خیلی طول نکشید که داداش کوچولوم مثل خونه ای گرم که تو دل تاریک و سرد جنگل میتونه بهم پناه بده و حالمو خوب کنه سر و کلش پیدا شد و منو تو آغوش گرمش حل کرد.
و خب من کی بودم که بتونم چیزیو از چشمای تیزش مخفی کنم؟همه چیزو به جیمین گفتم... با وجود اینکه میدونستم از دستم عصبانی میشه و سعی میکنه ازشون شکایت کنه.
آروم کردن و متقاعد کردنش برای بیخیال شدن، یکی از سخت ترین کارایی بود که با وضع داغون روحیم موفق شدم انجامش بدم. من تو حالی نبودم که بخوام با ریسک مطلع شدن مامان و بابام با این قضیه و واکنششون هم کنار بیام. احتمالا جیمینم دلش برام سوخت که تسلیم شد.به بهونه هوا خوری کل تابستونو توی یکی از دهکده های خلوت و خوش اب و هوای اطراف سئول موندیم. تمام این مدت، جیمین زندگیشو ول کرده بود و فقط برای حال خوب من تلاش میکرد.
هفته ای یبار برای مشاوره برمیگشتیم سئول و همون موقع به مامان بابا سر میزدیم، جیمینم دوست دخترشو میدید.اون دختر خیلی جیمینو دوست داشت. این موضوع به قدری واضح بود که هرکسی توی برخورد اول متوجه میشد. با هر بار دیدنش یاد جونگ کوک خودم میوفتادم و دلتنگش میشدم.
همه کارایی که کردم از جلو چشمام رد میشد و فقط حسرت بود و پشیمونی...
امیدوارم وقتی دوباره میبینمش هنوز اونقدری تو دلش جا داشته باشم که بتونه از بدی هام بگذره و قبولم کنه.
****************
خب دوستای گلم
من اومدم با یه پارت کوتاه.
تقریبا همه چیز درباره گذشته مشخص شد.
سعی کردم این پارتارو زودتر تموم کنم که بریم سر اصل مطلب.
لطفا نظر و ووت بدید و حمایتم کنید.
دوستون دارم.
فعلا❤