جیهیون:یه ساعتی از رفتن جیمین میگذره.
با تلاش زیاد جیمینو بابت خوب بودن حالم مطمئن کردم و راضی شد برگرده سئول تا به کاراش برسه.
ولی من هنوز تو همون اتاق، همون کاناپه و همون نقطه نشستم و خاطراتی که مرور کردم ذهنمو بیشتر از قبل به هم ریختن.من زندگی خوبی داشتم، پدر و مادرم وضع مالی مناسبی داشتن، همه چی برام فراهم بود. دوسم داشتن، حتی وقتی برادر کوچیکم به دنیا اومد ذره ای از محبتشون کمتر نشد.
حس میکنم همین شد که هیچ وقت فکر نکردم زندگی میتونه روی بدی ام داشته باشه. میتونه بی رحم باشه و روی دیگشو نشونم بده.من سر به هوا بودم. با همه گرم میگرفتم و کلی دوست و رفیق داشتم. عاشق هیجان بودم، هر چی میخواستم باید به دست میاوردم و هیچکی ام جلو دارم نبود.
اما جیمین دقیقا قطب مخالف من بود.
اروم بود، کتاب میخوند، جدی و مغرور بود و ادمای کمی رو به حریم امنش راه میداد و هر روز بخاطر سبک سری من سرزنشم میکردو انگاری که خیلی ازم بزرگ تر باشه شروع به نصیحت میکرد.جیمین ضریب هوشیش خیلی بالا بود طوری که تو همون سالای اول مدرسه بخاطر باهوش بودن و تلاشش تونست با من سر یه کلاس بشینه. انگار نه انگار که داداش کوچیکمه، همه فکر میکردن ما دوقلوییم.
رفته رفته اختلاف سلیقه و شخصیتمون حتی بیشتر هم شد.
من عاشق رقص و اواز و نقاشی بودم، جیمین شاگرد اول مدرسه بود و ورزش و هنرای رزمی رو ترجیح میداد.
البته شروعش از وقتی بود که یه روز یکی از بچهای مدرسه منو اذیت کرد و جیمین باهاش درگیر شد و چون ضعیف تر بود کلی کتک خورد. پس تصمیم گرفت قوی تر شه تا کسی نتونه اذیتمون کنه.با هم مدرسه رو تموم کردیم و میخواستیم بریم کالج. من تصمیممو گرفته بودم. دلم میخواست برای اولین بار تنها ماجراجویی کنم،جای جدید برم و دوستای جدید پیدا کنم. بدون اینکه تحت نظر کسی باشم.
وقتی تصمیممو با جیمین در میون گذاشتم برق ناراحتی رو تو چشماش دیدم. منم داداش کوچولومو دوس داشتم ولی به این معنی نبود که تا اخر عمر باید کنار هم باشیم. احتیاج داشتم فصل جدیدی از زندگیمو شروع کنم و جیمینم باید درکم میکرد.. اره این تصمیم درستی بود.
جیمین برخلاف ظاهر سردش به من و مامان بابا خیلی وابسته بود و تحمل دوری هیچ کدوممونو نداشت پس مجبورش کردم بین من و مامان بابا اونارو انتخاب کنه تا خودم به تنهایی وارد این مرحله از زندگیم بشم.
با اینکه نمیدونستم چی در انتظارمه اما به شدت براش هیجان داشتم...
***************
فلش بک:به سختی جیمینو بابارو راضی کردم که باهام نیان. مامانم کلی گریه کرد و دراما ساخت تا وسایلامو جمع کنم و سوار تاکسی شم.
وسیله هام که شامل یه چمدون و کوله پشتیم میشدو به کمک راننده از صندوق عقب ماشین دراوردم. ازونجایی که کالج فاصله تقریبا دو ساعته با خونمون داشت قرار بود اخر هفته ها برگردم و خونه باشم. پس وسایل خیلی زیادی با خودم نبردم.