[ فلش بک - شب قبل - 11:00 ]
-خوبه که اومدی... بلاخره اون برادرته. درسته که مادر تو و تهیونگ یه زن نبود اما تو باید مراقب تهیونگ باشی! باید بهش توجه کنی باید توی مدرسه مراقبش باشی. اون از تو کوچیک تره جونگوک.
مرد، در حالی که روی صندلی نشسته و کتابش رو بسته بود، شروع به نصیحت کرد. جونگوک با شنیدن حرفهای پدرش به یاد بلاهایی که توی مدرسه، همراه ارشدهای دیگه به سر تهیونگ میاورد افتاد.
مراقبت؟ اونها ذرهای شبیهی مراقبت یک برادر از برادر نبودن.
خندهاش رو کنترل کرد و دستی روی لبش کشید. تحمل مردی که جونگوک و مادرش رو برای ازدواج دوباره و تشکیل یه خانوادهی جدید ترک کرده بود رو نداشت. اون فقط برای یه چیز دوباره به خونهی پدرش پا گذاشته بود.
- مراقبشم. تهیونگ به تو نگفته؟ من خیلی خوب از برادر کوچیکم مراقبت میکنم. مخصوصا برادری که به جای من کنار پدرم بزرگ شد!
مرد به اندازه برای حضور جونگوک توی خونهاش متعجب و مشکوک بود و قصد شروع هیچ دعوایی با پسر خیابونی و عصبیش نداشت. باید در جواب این حرف تنها سکوت میکرد.
مرد، عینک رو از چشم برداشت و با رصد کردن لباسهای پسر بزرگش جواب داد.
جونگوک با خنده و اشتیاقی که هیچوقت نشون پدرش نداده بود سر تکون داد و به سمت پلهها قدم برداشت اما باز هم صدای مرد به گوشش رسید.- جونگوک! قصد نداری فکری به حال لباسات کنی؟ این لباسا مناسب تو نیستن.
دستهاش مشت شدن، تنها اذیت کردن تهیونگ میتونست آرومش کنه پس از پدر مزخرفش گذشت.- اگه بازم میخوای اذیتم کنی همین الان بگو.
پسر کوچکتر، با ناراحتی زمزمه کرد.
تنها جایی که از دست جونگوک و اطرافیانش ارامش داشت، فقط داخل خونه و توی اتاقش بود. اما خوشبختانه جونگوک راهی برای از بین بردن آرامشش یکبار دیگه پیدا کرده بود.میدونست تهیونگ رو دوباره به یاد اعتراف مسخره و بچگانهای که به جونگوک کرده بود انداخته.
خوشبختانه جونگوک امروز به همراه اطرافیانش به اون اعتراف بچگانه ساعتها خندیدن و دلیل خوشحالیشون فراهم شده بود.
با تمسخر گفت اما پسرک عینک به چشم، خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو میکرد مجذوب برادر ناتنیی که اذیتش میکردن بود.
زمزمهینا واضحی کرد.ابروی جونگوک بالا پرید.
-هر کاری؟
-هر کاری...
-خب خوبه! پس سرگرمی امشبم با تهیونگی.
برای شنیدن جواب به تهیونگ که با این حرف، به چهرهاش رنگی از ترس پاشیده شد نگاه کرد.
- هیونگ... من- من تا حالا...حرفش توسط جونگوک قطع شد.
-تهیونگی! میدونم اولین بارته.
بی توجه گفت.
- مشکلی نیست. یعنی پدر عوضیت اجازه نمیده با من باشی؟ من برادرتم تهیونگی.
با کنایه گفت و به سمت تخت مرتب تهیونگ رفت که زیر پنجره قرار داد.
روی تخت نشست و به دستهاش تکیه داد.-زود باش اماده شو.
با لبخند کجی به چهرهی رنگ پریدهی تهیونگ نگاه کرد.
-جلوی تو؟ضربهای قبل از بیرون اومدن از اتاق به باسن پسر زد و همراهش از پلهها پایین رفت.
پدر مشترکشون، با دیدن تهیونگ و جونگوک در کنار هم یکبار دیگه دست از خوندن کتاب کشید و پرسید.- تهیونگ؟ اتفاقی افتاده؟
جونگوک، دستی بالا آورد و به سرعت قبل از جواب دادن تهیونگ پرسید.
-نه... میتونید برید پسرا. خوشحالم با هم خوب کنار میان.
تهیونگ از استرس حالت تهوع داشت و ترجیح میداد حرفی نزنه. سری تکون داد و دستش توسط جونگوک به سمت درب کشیده شد.اون زمان بود که سیلیِ محکم حقیقت به گوشش برخورد کرد...
جونگوک درب خونه رو بست و به سمت تهیونگ برگشت. تا موتور مشکی رنگ همراهیش کرد و قبل از رفتن به سمت انباری که بیشتر مواقع پناهگاهش بود؛ گفت.- قطعا پدر عوضیمون از دیدن عکسا و فیلما خوشحال میشه تهیونگی
ادامه پارت بعد
YOU ARE READING
Cocaine | کــوکائـین
Fanfiction༆ 🥢 • وانشات || Cocaine • نویسنده || LeeTelma • وضعیت || تمام شده • کاپل || Kookv • ژانر || محارم، فلاف، اسمات - لبخند کجی روی لبهای جونگوک نشسته بود، ابروهاش بالا پرید و با تعجب به تهیونگ نگاه میکرد تا ادامه بده. - بیا توی اون خونه تا بیشتر اذیت...