🥢

2.7K 311 24
                                    

- ندارم ولی میگم.

- فکر میکنم گفتی دوستم داری.

جونگوک، تهیونگ که بهش چسبیده بود رو از خودش جدا کرد گرچه که دیگه ته ازش نمی‌رنجید.
هیونگش عادت به اینطور رفتار کردن کرده بود چون کسی نبود بهش محبت رو یاد بده... کسی نبود دوست داشتن رو بهش یاد بده.
ولی چقدر ساده بود اون پسرک که میخواست اینها رو یک تنه یادِ جونگوک بده چون فقط و فقط دوستش داشت. خالصانه و پاک...

- من واقعا دوستت دارم هیونگ.

__________
[ زمان حال ]
- منو ببر خونه...
خواهش کرد و اشک‌های بی دفاعش شروع به ریختن کردن. بیش از حد ترسیده بود و حس نیاز به خونه داشت. اما اون دست‌ها... آه از دست‌های جونگوک که روی کمرش قرار گرفت و این آغوش رو دو طرفه کرد.

خواب میدید؟ جونگوک بغلش میکرد؟!

جونگوک، خندید و چشم چرخوند هر چند که پسر کوچکتر نمیتونست این رو ببینه.

تهیونگ اما با جدیت از بغلش بیرون اومد. حرف‌هایی که توی این چند ساعت با گذشت شب و بیرون اومدن آفتاب توی آسمون آماده کرده بود رو با لحنی قاطع تحویل جونگوک داد.

- فکر میکنی چرا دیشب گذاشتم اون عکس‌ها رو بگیری هیونگ؟ فکر میکنی نمیتونستم کنارت بزنم؟ اونقدرم ضعیف نیستم... میتونستم از خودم دفاع کنم ولی اجازه دادم چون میخواستم پدرمونو اذیت کنی. چون لیاقتش همینه.

لبخند کجی روی لب‌های جونگوک نشسته بود، ابروهاش بالا پریده و با تعجب به تهیونگ نگاه میکرد تا ادامه بده.

- بیا توی اون خونه تا بیشتر اذیتش کنیم. باشه هیونگ؟

- یعنی میای؟

- اره.

Cocaine | کــوکائـین Where stories live. Discover now