🥢

2.5K 288 5
                                    

سوار بر موتور راه میرفتن و تهیونگ واقعا ساکت بود.
حرفی هم برای گفتن نداشت. تنها انگشت پاهاش در حال یخ بستن از سرمایی که ناشی از استرس بود می‌شد.
باد سرد با موهاش برخورد میکرد و در اثر همون باد، حالا چشم‌هاش نیمه باز بودن تا بیشتر از این از موتور سواری متنفر نشه و چشم‌هاش نسوزه.

صدای برادر بزرگش رو شنید... برادری که سال‌های زیاد به جاش توی خونه‌ی‌ گرم و کنار پدرشون زندگی کرده بود. حتی برای لحظه‌ای هم اگه خودش رو جای اون پسر میذاشت میتونست به دلیل اینجا رسیدنش پی ببره.
جونگوک ضربه خورده بود. از همون دوران کودکی که پدرشون، بعد ترک اعتیادش، اون و مادرش رو رها کرد تا خانواده‌ی جدیدی تشکیل بده و حاصلش هم پسری شد به اسم تهیونگ که تمام ارزوهای جونگوک رو دزدید.

- اینکه خونه داری... اینکه یه عوضی کنارته به اسم پدر. چه حسی داره؟
پسرک لبش رو گزید. انگاری که آرزوهای جونگوک رو دزدیده بود.

حرفی نزد... درست مثل هر زمان دیگه‌ای که بی دفاع می‌شد فقط بغض گلوش رو پر‌ کرد.

بغضش بیشتر شده بود. میخواست بگه نه خسته کننده نیست و خودش هم متنفره از اینکه هر وقت باید حرفی بزنه بغض میکنه اما باز هم سکوت رو انتخاب کرد.
اما برادر بزرگش؟ اون انگار قصد سکوت نداشت. جونگوک رابطه‌ی خوبی با سکوت نداشت و حالا عصابنیتِ ناشی از سختی‌های این سال‌ها وجودش رو پر کرده بود.
- میدونی چیه؟ تو یه عوضیِ از خود راضیی که تا حالا هر چیز خواستی بهت دادن.
این درست نبود... این واقعا حقیقت نداشت! تهیونگ متنفر بود از اینکه اینطور قضاوتش کنن پس اهمیتی نداشت که اشک با اولین کلمه صورتش رو پر میکنه و بیشتر از این جلوی چشم جونگوک بد دیده میشه. فقط با صدای بلند و گریه لب زد.

- میدونی چیه؟ تو خیلی از خود راضیی که مردمو قضاوت میکنی. زندگی من اینطوری که میگی نبود!
- ببخشید؟
جونگوک با تمسخر و عصابنیت پرسید. اینکه از یه پسر بچه‌ی لعنتی از خود راضی صدا بشه عصبی شده بود و اینکه اون پسر بچه تهیونگه بیشتر عصبیش میکرد!
- تو خیلی عوضیی! منو قضاوت میکنی همیشه باعث میشی گریه کنم همیشه باعث میشی از خودم بدم بیاد و فکر کنم خسته کننده‌ام اما حتی نمیخوای کسی حقیقتو بهت بگه؟

- پیاده‌ام کن! 
- فکرشم نکن.

هیونگش، هشداری داد و به حرکت موتور سرعت بخشید چرا که با این کار، نه تنها تهیونگ نمیتونست پیاده بشه، بلکه دوباره مجبور بود به کمرش چنگ بزنه و مراقب باشه تا از پشت موتور نیوفته.

- من اونقدرم خسته کننده‌ نیستم...

مطمئنا به گوش جونگوک این حرفش رسید و باعث شد توی دل به خودش بگه، " تو نه ولی درست میگی من یه عوضی‌ام "

_______________________

وقتی جلوی یه انبار خرابه، متوقف شدن و از موتور پیاده شد، منتظر جونگوک موند و همراهش با قلبی تند تپنده وارد انبار شد، هیچوقت انتظار رو به رویی با دوست‌های نزدیک هیونگش رو نداشت.

هوسوک، جیمین و چان و دو دختر‌ مو رنگی که میشه گفت لباس‌ کمی به تن داشتن.

پچ جونگوک، درست کنار گوشش شنیده و این حرف درست مثل یه آب یخ، روی سرش ریخته شد. یعنی اینقدر مزخرف و خسته کننده بود؟ اینقدر که حتی جونگوک به داشتنش فکر هم نمی‌کرد؟

خدایا اینجا مکان مناسبی برای گریه نبود پس بغضش میتونست زمان دیگه‌ای به سراغش بیاد.

- ته! بیا اینجا بشین.

از سمت هوسوک صدا زده شد و وقتی جونگوک هم خودش رو کنار اونها روی کاناپه‌های قدیمی و چرک گرفته‌ی انبار پرت کرد کاملا تنها کنار درب فلزی ایستاده بود. تنها، با لباس قهوه‌ای رنگی که تن داشت، دست‌هایی که هم دیگه رو گرفته بودن و پاهای کاملا جمع شده از خجالت.

اما نمی‌خواست نزدیک اونها بشه... همیشه ازشون فراری بود و نمیخواست لبخند کثیف روی لب‌های هوسوک رو از نزدیک ببینه.
جونگوک تصمیم نداشت حرفی بزنه؟ نمیخواست صداش بزنه؟
- ولش کنید.
فقط کلمه‌ای گفت و هوسوک با تمسخر، چشمی چرخوند،
- به تو ربطی نداره پسر!

جونگوک تنها شونه‌ای بالا انداخت و لیوان پلاستکی روی میز رو برداشت. چی داخلش بود؟ تهیونگ نمیدونست.

- میترسی ته؟ بیا جلو توی مدرسه که اجازه نداریم بهت نزدیک بشیم.

نگاهی به تک تکشون انداخت. جیمین با موهای صورتی رنگش توی بغل هوسوک بود و از چشم‌های خون گرفته‌اش پیدا بود در هوشیار کاملی به سر نمیبره. چان هم از زیر چشم‌ نگاه ترسناکی بهش می‌نداخت... اگه گریه میکرد و بر میگشت خیلی بد میشد؟

با تردید قدم به سمتشون برداشت. سعی کرد نزدیک به جونگوک بشینه اما در لحظه‌ی آخر مچ دستش توسط هوسوک کشیده شد و نزدیک به اون شد.

سر تکون داد. حتی به اون پسر سال آخری، هوسوک، نگاه هم نمی‌کرد که ناگهان دست هاش رو دور گردن تهیونگ انداخت و به خودش نزدیک‌تر کرد.
- خب راز موفقیت جونگوک چی بود که تونست بکشونتت اینجا؟ فکر نکنم اهل شب بیداری باشی‌.

- مزخرف نگو هوسوک.

ادامه پارت بعد

Cocaine | کــوکائـین Donde viven las historias. Descúbrelo ahora