Part10

199 25 19
                                    

....
تقریبا چندهفته هفته از اون اتفاق میگذشت و همه چی طوری بود که انگار به حالت اول برگشته بود
لوکی و ثور همون دوتا داداش همیشگی بودن...اما با یه تفاوت..

اونا جلو بقیه مثل همیشه بودن ولی وقتی تنها میشدن برادر نبودن
آره اونا تصمیم گرفته بودن که راجب خودشون فکر کنن..

"بنظرت تا کی میتونیم این قضیه رو مخفی نگه داریم؟"لوکی پرسید..اون دوتا مثل همیشه تو اتاق ثور بودن،رو تخت نشسته بودن و باهم حرف میزدن

"تا جایی که بتونیم..میدونم سخته ولی باید هیمنجوری مخفی ادامش بدیم"
تنها حرفی بود که ثور زد و بعد سرش رو به ارومی به سر لوکی که رو شونش بود تکیه داد

تو خلوت خودشون یه رابطه خیلی قشنگ و کیوت بود ولی وقتی بیشتر توجه میکردی اونقدرم راحت نبود
اونا باهم بودن ولی هنوزم این قضیه که اونا برادرنو این حسو بهم دارن یکم اذیتشون میکرد ولی سعی داشتن بفهمن و قبولش کنن

"لوکی.."پسر با شنیدن صدای ثور سرشو ازرو شونش برداشت،سرجاش نشست و با نگاه سوالی به ثور نگاه کرد..ثور کمی تو جاش تکون خورد و به پسر نزدیکتر شد.."ثور..."لوکی آروم گفت و فقط به ثور نگاه میکرد

ثور و لوکی به قدری صورتاشون بهم نزدیک بود که فقط یه حرکت کوچیک لازم بود تا لباشون همو لمس کنن،اما قبل از اینکه این اتفاق بیوفته در اتاق زده شد و پشت‌بندش صدای فریگا اومد که باعث شد ثور هول کنه

بعد از صدای فریگا و هول کردن ثور اتفاقی که افتاد واقعا خنده دار بود ثور وقتی میخواست که از تخت بره پایین به اندازه‌ای هول کرده بود که پاش رو تخت لیز میخوره و بوومم میخوره زمین

فریگا با شنیدن صدا درو باز میکنه و فورا وارد اتاق میشه و با ثور پخش زمین و لوکی‌ای که از خنده شکمش رو گرفته و رو تخت غش کرده مواجه میشه

فریگا حتی نمیدونست باید نگران باشه یا به این وضعیت بخنده
"آره خوبم..مرسی که پرسیدین.."با این حرف ثور حتی فریگا هم نتونست جلویه خندشو بگیره و شروع کرد به خندیدن

با خنده اون دوتا حتی ثور هم خندش گرفته بود
بلخره از جاش بلند شد و رو تخت نشست
فریگا هم رو به رو دوتا پسر نشست و یکم نگاهشون کرد و بعد شروع کردن باهم حرف زدن

بعد از چندساعت حرف زدن و خندیدن بلخره فریگا تصمیم گرفت که از پیش پسرا بره اما قبل رفتن یه چیزی براش جالب..اون چیزی که تو اتاق احساس میکرد..اون احساس رو برای اولین بار تو اتاق ثور احساس میکرد

پس تصمیم گرفت سوالی که میخواست رو بپرسه"پسرا...این روزا اتفاقی افتاده؟چیزی شده که ازش بی‌خبرم؟"

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 19, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

_FOREVER? +FOREVERWhere stories live. Discover now