پارت_۸

10 3 4
                                    

روسریش افتاد...
سریع رومو برگردوندم و بهش نگاه نکردم
دیگه حوصله نداشتم و زدم رو کتفش
ولی تکون نخور
یه لحظه رومو برگردوندم نکنه مرده باشه
دستمو زیر بینی ش گرفتم ولی نفس می‌کشید چقدر خوابش سنگین بود
محکم تر زدم رو کتفش که گفت
-آی
-پاشو بخدا منم خستم
آروم آروم لای پلک هاشو باز کرد و بهم نگاه کرد
یه چیز توی چشم هاش داشت که دلم براش سوخت نمیدونم چرا غم داشت چشماش غم خیلی زیادی داشت
-مگه نمیخواستی بری خونتون
-اها اره اره چرا
-خب پاشو سوار شو که ببرمت
-مگه خونه ی مارو بلدی
-اول روسری تو بپوشششش
انگار تازه فهمیده بود روسریش افتاده که سریع پشتش رو کرد بهم و پوشید
وحشی زیر لب بهم گفت که شنیدم ولی به روی خودم نیاوردم
-نه خونتون رو بلد نیستم باید خودت بگی کجاست
-باشه
سوار ماشین شدم و در رو بستم
ریموت در عمارت رو زدم و خارج شدم
-ادرس؟
-ده ارباب مرتضی
میشناختم مرتضی رو ولی خیلی باهاشون رفت و آمد نداشتم ولی تا جایی که یادم میاد دختر نداشت
-اونجا واسه چی
-اونجا خونه مونه
-مرتضی که دختر نداره
-میدونم
-پس واسه چی میری اونجا
-من و خانواده اونجا زندگی می‌کنیم
-خدمتکاری؟
-نخیرم خدمتکار خودتی پدر من شریک زمین های ارباب مرتضی هست و کشاورزی میکنه و خونمون کنار عمارت اونهاس
-وحشی
-خودتی
۳۰ دقیقه ای مونده بود تا ده منم دیگه چیزی بهش نگفتم که..‌.

راز تیله چشمانت...Where stories live. Discover now