رفتم سمت در خروجی استبل که ارسلان رو دیدم
-به به مهسا خانوم از این طرفا
-سلام چطوری ارسلان
به سمت اومد و دستم رو گرفت
-خوبم عزیزم کجا بودی چند وقته
اشک تو چشمام حلقه زد
ارسلان تنها آدمی بود که میتونستم حرف دلمو پیشش بزنم چون میدونستم به کسی نمیگه
-مامانم نذاشت بیام بیرون الانم به لطف بابا اینجام
-اشکال نداره دردونه ناراحت نباش
حالا بگو ببینم چرا مامانت نذاشته بیای بیرون
سرم و انداختم پایین و گفتم
-چند روز پیش رفتم از باغ بالایی مون یکم سیب و توت فرنگی بیارم نمیخواستم با ماشین برم دلم میخواست یکم پیاده روی کنم صبح بود مثل همیشه صبحونه کم خورده بودم و هوا ام خیلی گرم بود سینی میوه ها ام سنگین شده بود و مثل اینکه فشارم افتاد و غش کردم ،ارباب ده بالایی منو دیده بود و منو برد خونش و برام دکتر آورد بعدش هم منو رسوند ولی مامان فکر میکنه...
نذاشت ادامه حرفم رو بزنم و گفت
-میدونم میدونم چی فکر کرده
سرم و بالا آوردم و نگاش کردم
رگ های پیشونیش زده بود بیرون و پوست صورتش قرمز شده بود
-ارسلان
-هوم؟
-باور کن همین بود که گفتم به جون بابام..
پرید تو حرفم و نذاشت کامل بگم
-باشه میدونم هیچی نگو
دلم نمیخواست اینجوری رفتار کنه با وجود اینکه حق میدادم بهش ...
YOU ARE READING
راز تیله چشمانت...
Actionتو با حال پروانه ی من چه کردی¿¿¿ شخصیت های اصلی:علیهان-ارسلان-مهسا❥︎ پایان:غمیگن☻︎ ثانر:عاشقانه-غمیگن❄︎ خوشحال میشم حمایت کنید و نظر بدید ... همه ی نظر هاتون قابل احترامه و روی چشم...