our island

259 51 10
                                    

با حس گرمای لذت بخش خورشید که از بین پرده سفید نازک با گل های گلدوزی شده ی روش، به صورت زیباش میتابید، بیدار شد.

احتمالا حدودای ساعت ۱۰ صبح بود، اما‌هنوز از بیرون‌کلبه سر و صدای پنج تا پسر شلوغ نمی‌آمد و این‌...کمی عجیب بود؛ عجیب بود اما نگران کننده نبود، چون هر چیزی هم‌که میشد اون مطمئن بود جزیره از اونها مراقبت میکنه، البته تا وقتی که اونها قوانین رو رعایت کنند.

اون روز به ارومی موج های کوچک قسمت کن عمق دریا بود، یه جور آرامش قبل از طوفان؛
این تمام چیزی بود که میتونست از همین اول روز احساسش کنه، اما خب هر چیزی هم‌که بود ترجیح میداد از آرامش امروزش استفاده کنه.

پتوی خاکستری رنگ رو کنار زد و به پسر بچه ای که اروم‌ کنارش خوابیده بود، نگاه کرد.
موهای سیاهش بلند شده بود و پیشونی اش رو میپوشوند؛ جین موهای سیاهش رو کنار زد و به چهره ی معصومش که با آرامش خوابیده بود، خیره شد؛ بدون اینکه متوجه لبخند ناخوداگاهی که روی لب هایش نشسته بود بشود.
اما در نهایت، بالاخره دست از خیره شدن به یونگی کوچولوش کشید؛ تصمیم داشت تا اونجا که میتونست از آرامش امروز استفاده کنه، نمیدونست چرا اما حسی ته دلش رو قلقلک میداد که روز موعود نزدیکه؛ به هر حال قرار بود امروز لذت ببره پس این چیزا مهم نبود.

آروم، طوری که یونگی از خواب بیدار نشه، از تخت پایین اومد، لباس هاش رو با بلوز بلند سفید و شلوار پارچه ای خاکستری رنگی عوض کرد و با باز کردن در به خورشید سلام داد.

خورشید کاملا بالا اومده بود و تقریبا زمان زیادی از انفجار صبح میگذشت؛ نفس عمیقی کشید و هوای تمیز جزیره رو وارد ریه هاش کرد؛ حتی تصور اینکه دیگه توی این هوا نفس نکشه هم براش دلهره آور بود، اما خب امروز فقط قرار بود لذت ببره مگه نه!؟ پس خیلی مهم نبود؛ پاهای برهنه اش رو، روی پله های کوچیک چوبی کلبه گذاشت؛ انگشتان پاش برای لمس کردن دوباره ی شن و خاک نرم جزیره تقلا می‌کردند، پس جین با قدم‌ گذاشتن در زمین جزیره، شادی رو به وجودش تقدیم کرد.

عجیب بود، با وحود اینکه زمان نسبتا زیادی از انفجار صبح میگذشت اما هیچ صدایی از هیچ یک از چهار کلبه ی چوبی ای که در فواصل نا منظم کنار هم قرار گرفته بودند، نمیومد؛
در ضلع شمالی ، نزدیک به دریا، میز سنگی و شش کنده ی درختی که به عنوان شش صندلی پشت میز چیده شده بودند، هم خالی و دست نخورده مونده بودند؛ حتی اتاقک کوچک و اجاق گاز ذغالی ای که وسط جزیره بنا شده بود و آشپزخونه ی نقلی شان رو شامل می‌شد هم، بی هیچ جنب و جوشی برای تهیه ی صبحانه، همان طور از شب قبل باقی مانده بود.

همه اینها عجیب بود اما همانطور که فکر‌میکرد نگران کننده نبود، به هر حال اونا فقط پنج پسر بچه بازیگوش و گاهی هم تنبل بودند...خب شاید همشون همچین بچه نبودند، اما خب هنوزم برای جینی که تقریبا از وقتی به یاد داشت عمرش رو با اونا سپری کرده بود و شاهد رشد کردنشون بود، هنوزم پسر بچه بودند.

به هر حال که الان‌ همه خواب بودند، پس بهترین موقع برای یک‌گشت حسابی در جزیره و آماده کردن صبحانه ای لذت‌بخش در سکوت صبحگاهی بود؛ پس بدون‌ فوت وقت، سبدی برداشت و راهش رو به سمت جنوب جزیره، جایی که درختان بلند جنگل سر به فلک کشیده بودند، کج کرد.

جنوب جزیره همیشه از مکان های مورد علاقش بود، جنگل زیبا و سبز طوری که با درختان بلند و برگ های بزرگش در برابر نور گرم خورشید ، ازش محافظتومیکنند و فقط سو سو هایی از اون نور طلایی، بهش هدیه می‌دادن، زنبور هایی که کنار کندو وز وز می‌کنند و عطر خوب هلو ی تازه که کل اون‌ منطقه رو پر میکنه، همه و همه بهش حس سرزندگی رو میدادن.

بعد از کمی گشتن در جنگل و جدا کردن بهترین و رسیده ترین‌ هلو های امروز، راهشو به سمت شرق جنگل، جایی که لونه ی مرغ ها قرار داشت کج کرد.

مرغ ها مثل همیشه صبح زود بیدار شده بودند؛ برخلاف ساکنان جزیره، و کاملا معلوم بود از اینکه صبحانه شون دیر شده کاملا عصبانین..چون جین تونست تنها سه تخم مرغ از کل تخم مرغ های امروز برداره، مثل اینکه این تنبیهشون بود؛ هرچند جای نگرانی نبود، چون‌مطمئن بود مقداری آجیل و صدف از دیشب باقی مونده؛ پس بدون‌ اینکه بیشتر مرغ های بیچاره رو عصبانی نگه داره دونه های ارزن رو روی زمین پاشید و بعد به سمت جزیره پا تند کرد.

تقریبا به وسطای راه رسیده بود که با شوک استاد و ضربه ای به دست با پیشونی اش زد.
لعنت بهش! کاملا قولی که به اون گربه کوچولو داده بود رو فراموش کرده بود؛ آبنبات عسلی هاشون تموم شده بود و یونگی‌ تمام دیشب رو مثل یک بچه گربه ی غرغرو، نق میزد و قهر کرده بود، جیمین با کلی مصیبت تونسته بودن با قول اینکه فردا حتما جین هیونگ عسل برای درست کردن ابنبات میاره، ارومش‌کرده بود.
و حالا چیشده بود؟! جین به کلی فراموشش کرده بود؛ تقریبا تا نصفه های راه رو اومده بود و اینکه دوباره برگرده به نیمه های جنگل، کنار کندو های زنبورا تا عسل جمع کنه...زیادی برای درست کردن صبحانه دیر میشد؛ به هر حال، یونگی کوچولو بازم باید برای داشتن آبنبات عسلی صبر میکرد.

با نزدیک تر شد‌ن به جزیره و با سایبان کردن دستش توی نور آفتاب، تونست دوتا از دونسنگ هاش که کنار اتاقک آشپزی براش دست تکون می‌دادند، ببینه؛ احتمالا جیمین و تهیونگ بودن، و دعا دعا میکرد صدف ها و آجیل های دیشب رو آماده کرده باشن چون معدش بدجور داشت به غذا فکر میکرد؛
و خب حدسشم درست بود.
اون دو جیمین و تهیونگی بودند که در مشغول چیدن میز برای صبحانه ی دسته جمعیشون بودند.

🌻♧🌻♧🌻♧🌻♧🌻♧🌻♧🌻♧

سلام سلام شبتون بخیر بلوبری صحبت میکنه :>
خب اینم از اولین پارت مزاحم کوچولو خدمت شما
امیدوارم دوسش داشته باشین و ازش لذت ببرین
ووت و کامنت یادتون نره و اگه دوست داشتید فیک رو به بقیه معرفی کنید :>





You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 02, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝐋𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐚𝐧𝐧𝐨𝐲𝐢𝐧𝐠 | مـزاحـ کوچولو ـمWhere stories live. Discover now