Chapter 2

101 33 9
                                    

دفعه‌ی بعدی که جنی به استارباکس رفت لیسا اونقدر وحشت‌زده شد که به محض اینکه جلوی در دیدش به سمت وندی دوید.
وندی بهش اخم کرد و گفت:
«داری چیکار می‌کنی؟»
لیسا به بالای شونه‌هاش اشاره کرد.
«باید برم اون پشت قهوه بیارم...»
وندی راه لیسا رو به پشت بست.
«داری راجع به چه کوفتی حرف می‌زنی؟»
«من فقط...»
«ما بیشتر از احتیاجمون قهوه داریم، مثلاً استارباکسیما! تا ساعت دوازده استراحت نداریم مانوبان، پس برو سفارشا رو بگیر.»
وندی یک قدم هم تکون نخورد.
«اما من...»
وندی روش رو برگردوند و لیسا زیر لب فحش داد. سریع دستی به موهاش کشید و یه نفس عمیق کشید و به خودش نهیب زد: «محض رضای فاک یکم آروم باش.»
«لیسا.»
برگشت. جنی لبخند می‌زد روبه‌روی کانتر ایستاده بود.
لیسا قبل از اینکه به سرفه بیفته دوباره دستی به موهاش کشید و با صدای جیغی سلام داد.
جنی کمی به سمت کانتر خم شد و پرسید:
«خب... امروز چه مدل لباس‌زیری پوشیدی؟»
لیسا تقریباً احساس خفگی بهش دست داد.
«چ... چی؟»
لبخند جنی با دیدن خجالت آنی لیسا عمیق‌تر شد. چیز دیگه‌ای نگفت اما با همون لبخند روی لب‌هاش بهش خیره شد و باعث شد دختر کوچک‌تر سرش گیج بره و برای همین هم دقیقه‌ای طول کشید تا لیسا به یاد بیاره که اونا توی یه کافی‌شاپ لعنتی‌ان و اون مثلاً باریستای اونجاست.
لیسا دوباره سرفه کرد.
«می‌تونم... کمکتون کنم؟»
«مطمئنم که می‌تونی...»
لیسا بخاطر منظور واضحی که جنی داشت چشم‌هاش گرد شد.
مجبور شد که سرانگشت‌هاش رو توی رونش فرو ببره چون اون دختر جوری باهاش لاس می‌زد که به سختی می‌تونست افکارش رو مرتب نگه داره. نفسش رو بیرون داد و همونطور که سعی می‌کرد صداش رو آروم نگه داره پرسید:
«کاپوچینو؟»
جنی لبخند زد.
«لطفاً.»
لیسا یکی از لیوان‌های کاغذی رو برداشت و سفارش و اسم جنی رو بدون فکر کردن یادداشت کرد تا دیگه...
«اسم همه‌ی مشتریات یادت می‌مونه؟»
لیسا دوباره سرش رو بالا گرفت. برای لحظه‌ای توی چشم‌های گربه‌ای و تیره‌ی جنی به دام افتاد. انحنای لب‌هاش، لبخند شیطنت‌آمیزش، خط گردنش.
نمی‌دونست که اون خونسردی رو از کجا آورده اما قبل از اینکه بتونه جلوی خودش رو بگیره نگاه خیره‌ش رو مستقیم به چشم‌های جنی دوخت و گفت:
«تو اسم منو یادت بود، مگه نه؟»
لب‌های جنی آروم از هم فاصله گرفتند. همونطور به نگاه کردن به لیسا ادامه داد تا وقتی که سرخی ملایمی گونه‌هاش رو در بر گرفت. وقتی نفسش رو بیرون می‌داد به زحمت با دندون لب پایینش رو به سر جاش کشید و یکهو با کمرویی زمزمه کرد:
«خدای من، چشمات...»
لیسا سریع از اون حس و حال بیرون اومد و سرش رو پایین انداخت و سعی کرد گرمایی رو که بخاطر کلمات جنی به سینه‌ش هجوم آورده بود نادیده بگیره.
جنی من‌من کرد:
«قهوه، من فقط... آره همون.»
لیسا لیوان کاغذی رو به وندی داد و بعد روش رو برگردوند و سعی کرد راهی پیدا کنه تا وقتی که وندی قهوه‌ی جنی رو آماده می‌کنه سر خودش رو گرم کنه.
قفسه رو باز کرد و پاکت‌های خامه رو به هم ریخت تا بتونه دوباره مرتبشون کنه و به اینکه جنی به پشتش یا یه جای دیگه خیره شده فکر نکنه.
«اینجا می‌ری دانشگاه؟»
لیسا برگشت و خیلی سعی کرد جوری به نظر نیاد که کاملاً هیچ ایده‌ای نداره که چیکار می‌کنه.
«آره... اوم تو هم؟»
جنی سر تکون داد.
«رشته‌م نویسندگی خلاقه.»
لیسا نمی‌تونست جلوی تعجبش رو بگیره.
«واقعاً؟ من ادبیات انگلیسی می‌خونم. ترم چندی؟ چرا تا حالا اون اطراف ندیدمت؟»
جنی پوزخند زد و لیسا تازه متوجه شد که اون‌ها اولین جملات کاملی بودند که تونسته بدون من‌من کردن به زبون بیاره و همین باعث شد دوباره سرخ شه.
«منظورم اینه که، اوم... اینطور نیست که ما، می‌دونی باید همدیگه رو ببینیم یا... منظورم توی محوطه‌ی دانشگاه بود. البته نه مثل ملاقات کردن همدیگه، نه اونطوری...»
جنی لبخند لطیفی زد و لیسا رو از اینکه بیشتر احمق جلوه کنه نجات داد.
«الان خیلی کلاس ندارم. اما باید زیاد بنویسم، کارام خیلی زیاده.»
لیسا قبل از اینکه بتونه جلوی خودش رو بگیره پرسید:
«راجع به چی می‌نویسی؟»
جنی یک لحظه رو هم هدر نداد و با لبخند گفت:
«هر چیزی که دوست داشته باشم.»
لیسا مطمئن بود که وقتی خودش رو مجبور کرد نفسش رو بیرون بده صداش کمی تحلیل رفت.
«مثلاً چی؟»
جنی برای لحظه‌ای فکر کرد و گوشه‌ی لبش کج شد.
«می‌دونی... چیزایی که مردم توی کافه راجع بهش حرف می‌زنن، شهرا. اینکه خورشید چطور یه روز از بین میره. دخترایی که چشماشون خوشگله. بطن کائنات، چیزای مثل این می‌دونی...»
لیسا خیره‌خیره نگاهش کرد، نمی‌تونست جلوی خودش رو بگیره.
هر لحظه‌ای که با نگاه کردن جنی بهش کش پیدا می کرد باعث می‌شد چیزی که مابین قلبش بود منبسط و منقبض شه و لیسا مطمئن نبود که داره شوخی می‌کنه یا نه، چون اهمیت نداشت و واقعاً عجیب بود.
«چندتا پریز اون گوشه هست، اونجا.»
حالت صورت جنی با شنیدن کلماتی که از دهن لیسا خارج می‌شد به گیجی تغییر پیدا کرد و دختر کوچک‌تر از درون به خودش فحش داد.
لعنت بهش، چرا باید اینطوری از خودش احمق می‌ساخت.
همونطور که تندتند نفس می‌کشید گفت:
«اگه خواستی یه وقت چیزی بنویسی کنار میز چندتا پریز اون گوشه هست. پس اگه... جایی واسه کار خواستی یا همچین چیزی می‌تونی لپتاپتت رو وصل کنی.»
لعنتی، حالا به شدت سرخ شده بود. جنی وقتی فهمید منظور لیسا چیه لبخند زد. دختر کوچک‌تر نمی‌تونست نگاهش رو از سرخی لب‌های جنی بگیره.
صدای وندی ارتباط بینشون رو قطع کرد.
«یه کاپوچینو برای جنی؟ جنی با وای؟»
لیسا قبل از اینکه بتونه جلوی خودش رو بگیره به سمت وندی برگشت و گفت:
«جنی با آی ایی.»
وندی لحظه‌ای بهش خیره شد. و گفت:
  «ببخشید یه کاپوچینو برای جنی؟»
جنی به اون سمت کانتر رفت و لیوان رو از وندی گرفت و با لبخند کوتاهی ازش تشکر کرد. همونطور که لیوان رو بر می‌داشت لیسا تماشاش کرد و سرش رو پایین انداخت. جنی قبل از اینکه به سمتش بره خنده‌ی آرومی کرد.
«یادت نرفته یه چیزی روش بنویسی؟»
لیسا من‌من کرد، اطمینان نداشت که چی بگه.
«اشکالی نداره، فکر کنم باید دوباره بیام. شاید لپ‌تاپمو بیارم، شنیدم کلی پریز اون گوشه‌ها هست.»
پوزخند زد و روش رو برگردوند و بدون گفتن کلمه‌ای به سمت در رفت و لیسا رو که داغ کرده بود و تمرکزش رو از دست داده بود تنها گذاشت.
وندی یه قدم بهش نزدیک‌تر شد و گفت:
«خب پس این جنیه، مانوبان؟»
قبل از اینکه پوزخند شیطنت‌آمیزی بزنه چشم‌هاش رو چرخوند.
«پس قراره شماره‌ت رو روی لیوان قهوه‌ی اون بنویسی.»

Starbucks | Jenlisa Where stories live. Discover now