هفتهی بعد جمعه شب لیسا بخاطر شیفت عصرش به استارباکس رفت. تهیونگ، پسری که قرار بود امشب باهاش کار کنه هم اونجا بود و همونطور که با وندی حرف میزد به چیزی میخندید.
ده دقیقهی اول سر خودشون رو با حرف زدن به کارهایی که باید انجام میشد گرم کردند، واسه همین لیسا خیلی به مشتریها توجه نکرد. اما به محض اینکه وندی رفت و تهیونگ ازش خواست که لیوانهای خالی قهوه رو از روی میز جمع کنه، لیسا اولین نگاه درست حسابیش رو به اطراف کافه انداخت و با تعجب متوجه شد که جنی یه گوشه نشسته و لپتاپش روبهروشه.
خدای من.
لیسا لبش رو گاز گرفت و سعی کرد کشش سنگینی رو که توی شکمش حس میکرد نادیده بگیره.
جنی فقط یه دختر بود، هیچ علتی نداشت که بدنش اینطوری واکنش نشون بده. اینکه به زحمت شیفتهاش رو میگذروند به اندازهی کافی خجالتآور بود، چون چشمهاش مدام به در خیره میشد و سعی میکرد برای لحظهای که دوباره جنی وارد میشه خودش رو آماده کنه.
تا جایی که ممکن بود سریع میزها رو تمیز کرد و از عمد به اون گوشه نگاه نکرد و امیدوار بود جنی متوجهش نشده باشه.
به محض اینکه پشت کانتر رسید تهیونگ دوباره به سمتش اومد و سینیای رو که چندتا لیوان روش بود به سمتش گرفت و گفت:
«لیز اشکالی نداره که اینا رو ببری؟ چندتا نمونه شکلات داغ با دارچین درست کردم.»
لیسا بهش خیره شد و گفت:
«اوم آره حتماً. اما... شاید الان پشت کانتر بمونم و... تو نمونه هارو ببری؟»
تهیونگ ابروهاش رو بالا انداخت.
«بخاطر دختریه که اونجاست؟»
لیسا به نفسنفس افتاد.
«چی؟ چرا وندی بهت...»
تهیونگ با لبخند زیرکانهای ادامه داد:
«به علاوه، کل این یه ربع سعی کردی بهش نگاه نکنی، خیلی ضایعست.»
پوزخند زد و سینی نمونهها رو به جلو هل داد.
«زود باش لیسا، دارن سرد میشن.»
«ته...»
تهیونگ روش رو برگردوند و برای لیسا هیچ چارهای نذاشت جز اینکه سینی رو برداره و کنار میزها بره تا از مشتریها بپرسه که دوست دارن شکلاتداغ با دارچین امتحان کنند یا نه؟
تا جایی که میتونست وقتکشی کرد اما بعد تهیونگ نگاه معنیدار دیگهای بهش انداخت و دیگه نتونست بیشتر از این طولش بده.
جنی به صفحه خیره شده بود و ابروهاش با نگرانی توی هم رفته بود. لیسا برای لحظهای ایستاد و بهش خیره شد اما وقتی فهمید داره چی کار می کنه گونههاش داغ شد و سریع به سمتش رفت.
«دوست دارین شکلات داغ با دارچین امتحان کنین؟»
جنی سرش رو بالا آورد و گفت:
«لیسا.»
«جنی.»
جنی لبخند زد و به صندلیش تکیه زد.
«از این که باریستای مورد علاقهم اینجا نیست یه جورایی ناامید شده بودم اما انگار روز شانسمه.»
به دلایلی لیسا تونست افکارش رو به قدر کافی مرتب نگه داره تا شوخی کنه.
«تهیونگ دوستدختر داره.»
جنی پوزخند زد و پرسید:
«تو چی؟»
نفس لیسا توی گلوش سنگین شد.
«نه.»
«خوبه، پس با این حال قطعاً تو باریستای مورد علاقهامی.»
کشش بینشون بیشتر شد و لیسا سریع سینی رو روی میز جنی گذاشت و پرسید:
«شکلاتداغ با دارچین؟»
جنی یکی از لیوانهای کوچیک رو برداشت و همونطور که بهش نگاه میکرد چرخوندش و پوزخند زد.
«فکر کنم واسه گرفتن شمارهت باید بیشتر از اینا تلاش کنم...»
لیسا حس کرد دوباره سرخ شده، اون دختر... خدایا!
کمی جابهجا شد و گفت:
«داری... داری چی مینویسی؟»
جنی سر تکون داد:
«کتاب آکواریوم دیوید ون رو خوندی؟»
لیسا سرش رو به معنی نه تکون داد.
«باید یه انشای ادبی ده هزار کلمهای برای تکلیفم بنویسم... هر کتابیو که بخوایم میتونیم انتخاب کنیم واسه همین دارم روی آکواریوم کار میکنم.»
«خوبه؟»
جنی پوزخند زد:
«نوشتهی من؟»
لیسا کمی بیشتر سرخ شد.
«کتابه...»
صورت جنی روشن شد.
«قطعاً بهترینه. درواقع یکی از کتابای مورد علاقهامه، تا حالا چیزی شبیهش رو نخوندهم. خیلی ظالمانهست اما قشنگه و راجع به چیزای مهمیه که هیچ ایدهای نداری. این جا...»
کتاب رو از روی میز برداشت و تندتند ورق زد تا به صفحهی مورد نظر برسه و بعد بدون تردید بلند خوندش:
«پیرمرد گفت: "هرروز این ماهی رو تماشا میکنم، ماهیای که فقط زندهست تا مخفی شه. بقیهی ماهیها هم مخفی میشن اما این یکی زیادهروی کرده. غیرقابل شناسایی شده؛ به زحمت میتونه شنا کنه و بالههاش بی فایدهن. باید چیزی ورای مخفی شدن باشه." »
دوباره به لیسا نگاه کرد، لبخند روی لبهاش بود.
«باید چیزی ورای مخفی شدن باشه، چه پاراگراف فوقالعادهای.»
لیسا لبش رو گاز گرفت. چشمهای جنی میدرخشیدند و قبل از اینکه کمی از هیجانش کم شه اضافه کرد:
«ببخشید هروقت راجع به این کتاب حرف میزنم بیش از حد هیجانزده میشم، احتمالاً باید برگردی سر کارت.»
بعد به دختر جوونتر لبخند بزرگی زد و باعث شد لیسا پیچشی توی شکمش حس کنه.
لیسا برای لحظه ای به تهیونگ خیره شد و گفت:
«اشکالی نداره، نمیخوام... منظورم اینه که این جا اونقدرام شلوغ نیست...»
دستش رو توی جیبش فرو کرد و ادامه داد:
«به نظر کتاب قشنگیه.»
جنی لبخند زد و پرسید:
«می خوای قرض بگیریش؟»
لیسا خیلی وسوسه شده بود، نه تنها بخاطر کتاب، بلکه بیشتر بخاطر این که اگه قبول میکرد این معنی رو می داد که باید دوباره جنی رو میدید تا کتاب رو بهش پس بده. اما با این حال...
«احتمالاً واسه انشات لازمش داری مگه نه؟»
جنی من من کرد:
«هوم... یه جورایی آره.»
چیزی توی صورتش تغییر کرد. یه چیز خبیثانه و کمی جسورانه.
«شاید باید یکم بیشتر با هم وقت بگذرونیم و راجع بهش حرف بزنیم.»
نفس لیسا سنگین شد.
«آره. یعنی...»
«مانوبان.»
لیسا چرخید. تهیونگ لبخند پوزشآمیزی زد اما بعد به سمت دری که رئیسشون ازش وارد شده بود اشاره کرد. همین الانش هم با ابروهای توی هم رفته از اون سمت کافه به لیسا خیره شده بود.
لیسا گفت:
«لعنتی ببخشید. باید برگردم...»
بدون این که منتظر جواب بمونه به پشت کانتر برگشت و بقیهی شب سر خودش رو با کارهای عادی گرم کرد و سعی کرد به جنی نگاه نکنه. کافه کمکم خلوتتر شد اما تا وقتی که بیشتر مشتریها نرفته بودند لیسا متوجه نشد که جنی وسایلش رو جمع کرده و سوییشرتش رو پوشیده.
سریع دستش رو بین موهاش کشید تا تصمیم بگیره چیکار کنه. باید باهاش حرف میزد یا...
جنی جای لیسا تصمیم گرفت و دوباره به سمت کانتر رفت.
لیسا سعی کرد نفسش رو ثابت نگه داره و گفت:
«هی.»
جنی لبخند زد.
«خب، باید برم اما میخوام یه بار دیگه هم امتحان کنم.»
لیسا مطمئن نبود که راجع به چی حرف میزنه واسه همین به طرز ضایعی این پا و اون پا کرد؛ نمیدونست چی بگه.
«میشه یه لیوان شکلات داغ بزرگ با دارچین سفارش بدم؟»
لیسا سریع جواب داد.
«آره، البته. همین الان آماده میشه.»
لیوان کاغذی رو برداشت و اسم جنی رو روش نوشت و قبل از اینکه بتونه جلوی خودش رو بگیره یه صورتک خندون مزخرف رو هم کشید.
بعد به شدت تردید کرد؛ حس می کرد همونطور که لیوان رو نگه داشته دستهاش عرق کردهاند. خدایا... چرا انقدر سخت بود؟
«لیز؟ سفارش چیه؟»
وندی نگاهش کرد و لیسا همونطور که لیوان رو به سمتش هل میداد به طرف دیگه رفت؛ جنی هنوز هم کنار کانتر ایستاده بود.
وندی شکلاتداغ رو درست کرد و لیسا همونطور که خودکار توی دستش بود محکم لبش رو گاز گرفت. کاملاً بین اینکه اصلاً دلش نمیخواست شمارهش رو بنویسه و اینکه به شدت دلش میخواست جنی شمارهش رو داشته باشه گیر کرده بود.
یه قدم به جلو برداشت. شاید هنوز هم میتونست...
تهیونگ گفت:
«یه لیوان شکلاتداغ بزرگ با دارچین برای جنی.»
جنی سرش رو بالا آورد، به لیسا لبخند زد و لیوان رو گرفت. چشمهاش خیره به شکلاتداغ بود و برای یه لحظه لیسا میتونست قسم بخوره که میتونه غمگین شدن صورتش رو ببینه؛ اما جنی گفت:
«ممنون بچهها.»
و بدون اینکه اجازه بده لیسا چیزی بگه کافه رو ترک کرد.
YOU ARE READING
Starbucks | Jenlisa
Fanfictionوقتی لیسا اولین روز کاریش رو توی استارباکس شروع کرد پیش خودش قسم خورد که هیچوقت شمارهش رو روی لیوان قهوهی کسی نمینویسه. اما خب درست دو هفته بعد از قولی که به خودش داد یه دختر برنزه و چشم گربهای از در وارد شد و باعث شد تمام معادلاتش به هم بخوره...