Chapter 1

148 35 11
                                    


وقتی لیسا اولین روز کاریش رو توی استارباکس شروع کرد پیش خودش قسم خورد که هیچوقت شماره‌ش رو روی لیوان قهوه‌ی کسی نمی‌نویسه؛ مهم نیست که طرف چقدر کیوت و بامزه باشه، اون اجازه نمی‌داد که به همین راحتی ارزش خودش رو پایین بیاره.
روز اول بین یکی از مکالمه‌هاش با وندی گفته بود:
«خیلی احمقانه‌ست. و همینطور کاملاً ناامیدکننده و کلیشه‌ای. هیچوقت انجامش نمی‌دم.»
وندی لبخند زیرکانه‌ای زد.
«فقط صبر کن تازه‌کار، یه وقتی برای همه‌مون پیش میاد»
همونطور که به کانتر تکیه می‌زد پوزخند زد:
«یه نفر که به طرز خارق‌العاده‌ای جذابه میاد توو و هرچقدر که سعی کنی نمی‌تونی جلوی خودتو بگیری.»
دستش رو جلوی صورتش تکون داد تا نشون بده که داره خودش رو باد می‌زنه. لیسا فقط چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و همونطور که وندی بهش چشمک می‌زد مشغول دوباره چیدن تکه‌های کیک ردولوت شد. حتی یک ماه هم از کار کردنش توی استارباکس نمی‌گذشت و خب قطعاً یک بار اتفاق می‌افتاد.
***
همونطور که پشتش به کانتر بود و مشغول آبکشی قوطی‌های شیر توی سینک بود صدای سرفه‌ی کسی رو از پشت سر شنید. چون با عجله برگشت که به مشتری کمک کنه، تصادفی شیر آب رو اشتباهی به اون طرف چرخوند و باعث شد آب از سینک یکهو به خودش بپاشه.
«لعنتی.»
با تلاش رقت‌انگیزی ساق‌دست‌هاش رو بیرون آورد تا خودش رو تمیز کنه اما پارچه‌ی لباسش بیشتر به شکمش چسبید. خدایا، تقریباً یک ماه بود که اونجا کار می‌کرد اما هنوز هم گند بالا می‌آورد.
«شاید باید دربیاریش.»
لیسا برگشت و دیدش. موهای بلند تیره، چشم‌های درشت گربه‌ای و لبخند تمسخرآمیزی روی لب‌هاش بود که هم می‌تونست وسوسه‌کننده و هم معصومانه باشه، ترکیب آشفته‌ای بود.
لیسا با لکنت گفت:
«چ... چی؟»
چشم های دختر سریع به تیشرتش اشاره کرد.
«تیشرتت... شاید بهتره درش بیاری. نمی‌خوای که خیس شی.»
به دلایلی لیسا می‌تونست حس کنه که خجالت‌زده شده، با اینکه اصلاً با عقل جور در نمی‌اومد سر همچین چیزی خجالت بکشه، چون البته که منظور دختر مشتری اون نبود.
لعنت به ذهنش که همیشه‌ی خدا منحرف بود.
لیسا لباسش رو کشید و من‌من کرد:
«احتمالاً باید... ببخشید، من فقط...»
می‌تونست رئیسش رو ببینه که از اون سمت کافه نگاهش می‌کنه. پس سریع کمرش رو صاف کرد و به سمت کانتر رفت.
«منظورم اینه که... می‌خواین چیزی براتون آماده کنم؟»
دختر بهش لبخند زد و گوشه‌ی لبش جوری انحنا پیدا کرد که باعث شد نبض لیسا زیر پوستش شدت پیدا کنه.
«یه کاپوچینو لطفاً.»
لیسا سعی کرد خجالتش باعث لرزش صداش نشه و گفت:
«خ... خیلی خب.»
یکی از لیوان‌های کاغذی رو برداشت و پرسید:
«اسمتون چیه؟»
دختر لیسا رو با دقت برانداز کرد؛ هنوز هم لبخند روی لب‌هاش بود.
«اسم خودت چیه؟»
«اوه... منظورم این بود که... اوم... برای قهوه، برای سفارشتون تا بتونیم... نه اینطور که بخوام اسمتونو بپرسم می‌دونی، فقط... یعنی من لیسام.»
مجبور شد لب پایینش رو گاز بگیره تا بالاخره متوقف شه.
دختر اسمش رو تکرار کرد، صداش کمی خش داشت.
«لیسا، از اسمش خوشم میاد... من جنی‌ام.»
لیسا سریع روی لیوان یادداشتش کرد و امیدوار بود که درست نوشته باشتش.
چون نمی‌خواست که سؤال‌های بیشتری بپرسه. توی این موقعیت هرچی کمتر حرف می‌زد بهتر بود. جمع کل رو زمزمه کرد و سریع برگشت تا سر خودش رو با درست کردن کاپوچینو گرم کنه. وندی اون پشت بود بنابراین در حال حاضر لیسا تنها کسی بود که کانتر رو اداره می‌کرد.
وقتی در حال به جوش آوردن شیر بود به خودش زیر لب فحش داد. لعنتی، شاید اون دختر زیادی خوشگل باشه اما هر مزخرفی که بود باید خودش رو جمع و جور می‌کرد.
«اوم یه کاپوچینو برای...»
نفسش سنگین شد.
«برای جنی، درسته؟»
دختر مشتری لیوان رو برداشت.
«مرسی لیسا.»
لیسا من‌من کرد و همونطور که با لباسش ور می‌رفت ساکت شد.
«خواهش می کنم. من... احتمالاً باید...»
جنی باز هم لبخند زد.
«آره خب، اما اینطور نیست که از صحنه ی روبه‌روم لذت نبرم...»
لیسا حس کرد با شنیدن حرف دختر چشم‌هاش گرد شده. سرش رو پایین انداخت. طرح لباس‌زیرش از زیر تیشرت خیسش معلوم بود. حس کرد جنی بهش خیره شده. سرفه کرد و سعی کرد این حقیقت رو که بخاطر هیچ دلیل مشخصی به شدت گرمش شده و معذب بود  مخفی کنه.
یکم بعد جنی با تعجب و چشم‌های خیره شده به لیوانش گفت:
«اسمم رو با اولین بار درست نوشتی. بیشتر مردم جنی می نویسنش، پس فکر کن که منو تحت تاثیر قرار دادی.»
لیسا زیر لب گفت:
«باشه، خب پس من باید...»
اشاره‌ی ضایعی به پشت سرش کرد و بعد به تیشرتش. دقیقاً مثل احمق‌هایی که توجه دختر رو بیشتر به سمت سینه‌ش که حالا حتماً بیشتر مشخص بود جلب می‌کرد.
با خودش فکر کرد:
« اوه خدایا، خودتو جمع کن!»
جنی خنده‌ی دندون نمایی کرد.
«بعداً می‌بینمت؟»
«آره البته، یعنی آره. منظورم اینه که بعضی وقتا اینجام نه همیشه. چون درسم می‌خونم میدونی... و خب دوستامم می‌بینم. نه همیشه اما بعضی وقتا. آره البته. فعلاً.»
جنی بهش چشمک زد و باعث شد موجی از احساسات مختلف به لیسا هجوم بیاره. بعد جنی روش رو برگردوند. قبل از این که چند قدم به سمت در بره به پشت سرش نگاه کرد و لیوانش رو بالا گرفت.
«شاید دفعه‌ی بعد تونستم شماره‌ت رو با این بگیرم.»
همونطور که از در بیرون می‌رفت لیسا بهش خیره شد. این خوب نبود، اصلاً خوب نبود. چون همین الانش هم در حال فکر کردن بهش بود.

Starbucks | Jenlisa Où les histoires vivent. Découvrez maintenant