گاهی اوقات تنها چیزی که از بین سلول به سلول مغز آشفته اش میگذشت و ناخنهاش رو به دیواره های اتاقک افکارش میکشید فقط یک سوال سه حرفی بود که حرف های زیادی برای گفتن داشت و اما در عین حال هیچ حرفی برای متقاعد کردن نداشت ( چرا ؟) این سوال رو سالیان سال از خودش میپرسید اما هیچکس نبود که حاضر به جواب دادن بشه ، شاید هم واقعا دلیلی نداشت و فقط سرنوشتش این بود که یکی از میلیون ها نگونبختی باشه که توی این دنیا در حال بازیگری در نمایش رقت انگیزه زندگیه اما بلد نیست که چطور باید به خوبی نقشش رو بازی کنه و گاهی اوقات با سهل انگاری باعث میشه کارگردان حقیقت بی استعداد بودنش رو به فجیع ترین شکل ممکن با سیلی آبداری به صورت رنج دیده اش بکوبه .
هر روز صبح به امید روزی بهتر مثل پسربچه ای هفت ساله رخت خواب قدیمی و چرک شده اش رو مرتب میکرد و چشم هاش رو میشست تا شاید جور دیگه ای ببینه اما خیلی وقت بود که بصیرتش رو از دست داده بود . چه دلیلی داشت برای زندگی به جز عادت کردن بهش ، چجوری باید ناامید میشد وقتی امیدی نبود، هِه این یک پارادوکس وقیح بود که فقط بعضی افراد متوهم میخوان با امیدواری سعی کنن که تغییرش بدن .
زندگی مثل گل پیچک روزانه سه بار صبح ، ظهر، شب به دور گلوش میچیپد تا شاید اینبار موفق به نابودیش بشه اما دریغ از اینکه اونقدر درد داشت که دیگه به بی حسی رسیده بود .
حتی آینه هم با او روراست نبود چون مسئولیت این رو داشت که ابعاد ماسک رو بر روی صورتش تنظیم کنه ..... نه این چهره ی درون من نیست کاشک مرا ببینید که چقدر درمانده ام .... کاش گوشی شنوا به قصه های ناگفته ام گوش کند .... کاش شنیده شوم .... تکه های شکسته ام در من فرو رفته اند و خونریزی قلبم بند نمی آید اما من باید همانند عروسکی در دست دختری لوس و بهانه گیر ، زیبا و سرزنده به نظر برسم تا شاید خریدارم باشد .... ای درد شیرینِ من تو را با تمام وجود به آغوش میکشم تا شاید عشق تو را به شادی بدل کند.
چشم هایش بیشتر از همه دروغگو و افسونگر بودند. فقط کسانی که مهارت داشتند میتوانستند حقیقت را از درون آن گوی های سیاه حیله گر دريابند. نیازی به سخن گفتن نخواهد بود اگر زبان چشم ها را بلد باشی ، این را بخاطر بسپار تا شاید روزی بتوانی فریاد گوش خراش کمک را از برق چشمی نیازمند بخوانی ....
_________________________________________
خب خب خب این مقدمه ای داستانی بود که بعد از چند روز فکر کردن و کلنجار رفتن با خودم بالاخره تصمیم گرفتم بنویسمش . این اولین کارمه و یک چیزی که خیلی این بین مشخص و واضحه اشتباهاتی هست که دارم و خیلی خوشحال میشم اگر بهم بگید چی هستن تا بتونم درستشون کنم . خلاصه اینکه امیدوارم که دوستش داشته باشید ❤
YOU ARE READING
《the ENDLESS life》
Fanfictionهیچ نگاه قضاوتگر و خشمگینی رو به سمت معاشقه اشون حس نمیکرد به جز نگاه گیج کلاغ هیزی که روی شاخه ی درخت نشسته بود و هر چند دقیقه یکبار با قارقار میپرسید : دارید چه غلطی میکنید که اینقدر حال میده ؟ همه چیز مثل جریان رود آروم و دلنشین بود تا اینکه ل...