part [3]

172 49 104
                                    


سلام به همگی 🤍

_________________________________________

به من دروغ نگو .........

خم شد تا بوسه ای به پیشونی پسر کوچولوش بزنه که صدای زنگ مانعش شد . هیچکس معمولا به جز یونگی و جیمین خونه ی اونا نمیومد و اون دو هم چیزی در این باره که امشب به خونشون میان نگفته بودن پس چه کسی می‌تونست باشه ؟

تو دلش داشت دعا دعا می‌کرد که اون شخصی که دوست نداره دم در منتظرش نباشه . اون پنهان کاری کوچیکی کرده بود که کسی به جز خودش هیچ چیز نمی‌دونست و دلش هم نمی‌خواست که بدونه ، ولی تمام اون کارها رو برای عزیزترینش کرده بود تا پولِ درمانش رو جور کنه و بتونه عروسکِ شکستنیش رو زنده نگه داره . اون بارها به جونگکوک گفته بود که برای درمانش هرکاری میکنه ........

جونگکوک هم کمی از صدای زنگ در متعجب شده بود . تهیونگ رو از روی خودش کنار زد و گفت :

_ یونگی و جیمین قرار بوده بیان ؟ پس چرا بهم نگفتی تا غذای بیشتری درست کنم ؟؟؟

تهیونگ فقط به تمام ادیان الهی التماس می کرد که یونگی بدون برنامه به خونشون اومده باشه نه کَس دیگه ای ....

اون نمی‌خواست این کارو انجام بده ولی وقتی پیشنهاد پولش رو شنید و صدای عشق غمزده اش توی گوشش طنین انداز شد ، عذاب وجدانش رو خاموش کرد . اون صدا راحت می‌تونست خفه بشه فقط نیاز به یک محرک قوی داشت مثل عشق ، فقر ، نیاز ، اندوه همه و همه میتونستن یک انسان پاک و معصوم رو به گناهکارترین روح جهنم تبدیل کنن .

جونگکوک نیم خیز شد تا در رو باز کنه چون هرکسی که پشت در بود قصد شکستن در خونه اشون رو داشت . تهیونگ از دنیای افکارش بیرون کشیده شد .
دستشو روی سینه ی جونگکوک گذاشت و دوباره روی تخت خوابوندش .

صداش لرزش داشت ولی باید آرامش خودشو حفظ می کرد شاید فقط یونگی بود مگه نه ؟

+ عزیزم تو بخواب من در رو باز میکنم .

جونگکوک به حالت های تهیونگ دقت کرد اون مثل همیشه نبود وحشتی توی چشم هاش بی صدا فریاد می‌زد.

_ مگه کی قرار بوده بیاد خونمون ؟

بدون اینکه جوابی به سوال جونگکوک بده به سمت در رفت . راه رفتن و نگاه کردن به چشمی درب خونه در اون لحظه سخت ترین کار ممکن بود . چند لحظه ای جلوی در بی حرکت ایستاد ... عزمش رو جزم کرد تا به چشمی نگاه کنه و اون چیزی رو دید که نمی‌خواست.... لعنتی الان باید چه غلطی می کرد ؟؟؟

در رو با تعلل باز کرد . مردِ سیاه پوش پشت در کلاه کپِ مشکی رنگش رو کمی بالاتر داد و با نگاهی یخ زده به تهیونگ خیره شد . صداش رو صاف کرد و گفت :

× کجاست ؟؟؟‌

تهیونگ هر لحظه ممکن بود دچار سکته بشه . هر یه ثانیه یکبار پشت سرش رو نگاه می کرد تا نکنه جونگکوک یک وقت دنبالش تا دم در اومده باشه .
بادی به گلو انداخت و با صدایی که سعی داشت کمی کلفت تر از حالت عادی باشه گفت :

《the ENDLESS life》Donde viven las historias. Descúbrelo ahora