روزمرگی کشنده _
با صدای آلارم جهنمی چشم هاش رو باز کرد تا دوباره روزی تکراری رو به پایان برسونه. چشم های خسته اش رو مالید تا شاید بتونه خستگی رو ازشون تبعید کنه اما انگاری خستگی اصلی از روحش بود که به این راحتی ها قصد ترک کردنش رو نداشت .
بلافاصله با بعد از مالیدن چشم هاش، دست هاش رو با ترس و لرزی آشکار به سمت بینی معشوقه درد دیده اش برد تا خیالش از نفس کشیدنش راحت بشه .
با برخورد نفس های عزیزش به پوست دستش انگار که دنیا رو بهش داده باشن خوشحال و امیدوار شد . هر شب با ترس و وحشت از اینکه نکنه جونگکوک فردا کنارم نفس نکشه با حالی آشفته و دگرگون به خواب میرفت.
جونگکوکش اونقدر از جلسه ی درمانی دیشبش خسته و کوفته بود که حتی صدای آلارم باعث برهم زدن آرامش و خوابش نشد .
از روی تخت قدیمیشون که با هر حرکت عادی صدای جیرجیر آزار دهنده اش به گوش میرسید، بلند شد و به سمت دستشویی رفت و در پوسیده ای که صدای باز کردنش گوش هر کسی رو خراش میداد باز کرد تا با شستن صورتش شاید اندکی از خستگی هاش رو از بین ببره .
در حال شستن صورتش بود که طبق معمول صدایی شنید ، انگار انعکاس آینه امروز هم تمایل به صحبت داشت. عمیق به چشم هاش خیره شده تا صداها رو دقیق تر بشنوه .
" امروز قراره برای نجاتش چیکار کنی در حالی که میدونی راه نجاتی براش نیست؟ "
+ میدونی گاهی اوقات به این فکر میکنم که کاشکی برای یک روز لعنتی هم که شده دهنت رو ببندی و خفه شی اینقدر کار سختیه ؟
" من وقتی خفه میشم که تو خفه خون بگیری و اون هم وقتیکه که توی یک تابوت در حال شروع سفر دور و درازت به سمت جهنم باشی . "
هر روز داستان همین بود ... یک روز امیدواری پوچ یک رو غم مطلق .
بعد از اینکه آبی به سر و صورتش زد به سمت آشپزخونه رفت تا با درست کردن صبحونه ای مفصل که به زور پول تهیه ای هر کدوم از موادش رو داشت اندکی عشق عزیزش رو بعد از جلسه ی شیمی درمانی دیشب سرحال بیاره .
با در آوردن پاکت شیر از یخچال اول از همه به تاریخ مصرفش نگاهی انداخت و با مطمئن شدن از اینکه هنوز وقت داره شیر رو توی شیرجوش ریخت .
کره و عسل رو با عشق روی نون تست می کشید ، معقتد بود عشق و عسل هرچیزی رو خوشمزه میکنه .
در افکارش غرق شده بود که ناگهان صدای سر رفتن شیر توی آشپزخونه پیچید فاکی زیر لب گفت و سریع اجاق رو خاموش کرد .
وقتی مطمئن شد که همه چیزِ صبحونه آماده شده به سمت اتاق رفت تا با نوازش کردن موهای عزیزترینش بیدارش کنه .
آهسته رو تخت نشست و دستش رو نوازش وار روی صورت و موهای تمام وجودش میکشید تا از خواب بیدارش کنه .
KAMU SEDANG MEMBACA
《the ENDLESS life》
Fiksi Penggemarهیچ نگاه قضاوتگر و خشمگینی رو به سمت معاشقه اشون حس نمیکرد به جز نگاه گیج کلاغ هیزی که روی شاخه ی درخت نشسته بود و هر چند دقیقه یکبار با قارقار میپرسید : دارید چه غلطی میکنید که اینقدر حال میده ؟ همه چیز مثل جریان رود آروم و دلنشین بود تا اینکه ل...