-- با این عجله کجا رفت؟
یونهو پرسید و منتظر شد اما وقتی جوابی نگرفت خودش دنبال وویونگ دوید.
تعجبش دو برابر شد وقتی فهمید وویونگ ماشین نیاورده و سعی داره تاکسی بگیره! سریع سوار ماشین شد و طوری کنارش ترمز گرفت که وویونگ از جا پرید.-- بیاید بالا میرسونمتون.
اینقدر ترسیده بود که بدون حرف سوار ماشین شد.
-- کجا برم؟
لوکیشن رو نشون یونهو داد و با صدایی که به راحتی میشد لرزشش رو احساس کرد ادامه داد.
+ بیمارستان.
یونهو با نهایت سرعتی که میتونست سمت بیمارستان رفت. وویونگ به محض متوقف شدن ماشین، پیاده شد و تقریبا سمت میز پذیرش پرواز کرد.
+ جونگ وونهو... مسموم شده بوده.
-- بخش کودکان، اتاق 213.
به سرعت سمت پله ها دوید و یونهو هم هاج و واج فقط پشت سرش راه افتاد. به طبقهی سوم که رسیدند یونهو به نفس نفس افتاده بود و دیگه نتونست ادامه بده اما وویونگ با دیدن داهیون بدون اینکه حتی نفسی تازه کنه سمتش دوید.
+ داهیون..
-- معذرت میخوام. من نمیدونستم حساسیت داره. خودش بیاجازه رفته...
و گریه اجازهی بیشتر حرف زدن بهش نداد.
وویونگ تا قبل از اینکه داهیون رو توی این وضعیت ببینه قسم میخورد که نمیذاره سر به تنش بمونه اما با دیدن اشکهاش دلش به رحم اومد و در آغوش کشیدش.
+ اشکالی نداره. الان بهتره؟
داهیون اشکهایی که صورتش رو تماما خیس کرده بودند رو پاک کرد.
-- تو اتاقه. به هوش اومده فقط... یکم بیحاله.
بدون اینکه حرفی بزنه وارد اتاق شد.
+ وونهو؟ حالت خوبه؟
-- آپا، میشه بریم؟
لبخندی روی لبهای وویونگ نشست. پسرش اونقدرها هم بیمار به نظر نمیرسید. جلو رفت و پسر بچه رو بغل کرد.
+ تو که میدونستی نباید پسته بخوری، چرا خوردی؟
-- دلم شکلات میخواست.
دستهای کوچک پسرک رو دور گردنش حلقه کرد و با یک حرکت از روی تخت بیمارستان بلندش کرد.
+ هرچی دلت خواست بگو واست میخرم خب؟ دیگه بدون اجازه چیزی نخور.
از اتاق بیرون اومد و کوله پشتی توی دستش رو سمت داهیون گرفت.
+ بیا برسونمتون خونه. من باید برم سرکار؛ شب خودم واسش شکلات میخرم.
یونهو که تا این موقع ابتدای راهرو ایستاده بود و با تعجب به وویونگ نگاه میکرد به خودش اومد و جلو رفت.
YOU ARE READING
Arbitrary Life Love "woosan"
Fanfiction«WooSan Ver.» زندگی برای همه برنامه ریزی شده بود. هر کسی به نوعی درگیر مشکلات بود تا جایی که همه چیز با بیشتر شدن مشکلات به هم ریخت. سکوت، سکوت و سکوت... بزرگترین اشتباه ممکن سکوت کردن بود! اما همه باید تاوان اشتباهات رو بپردازند... چه تلخ، چه شیرین...