به سرعت وارد محوطه ی مخصوص پروژه شد و وویونگ رو نزدیک یکی از کانکسها دید. جلو رفت و دستش روی شونهاش گذاشت و وویونگ به محض اینکه رو برگردوند نگاه خشمگینی بهش انداخت.
+ تو؛ خدایا! توی لعنتی کل روز رو کنارم نبودی تا کمک کنی و بهم دروغ گفتی که با چوی سان قرار داشتی.
به رئیس بخش که دقیقا چند متری باهاشون فاصله داشت اشاره کرد و بلندتر سرش داد زد.
+ درحالی که اون مرتیکهی بیریخت که اونجا وایساده چوی سان لعنتیه و تمام روز منو جلوی همهی مهندسها تحقیر کرده.
-- قسم میخورم کسی که باهاش قرار داشتم خودش رو چوی سان معرفی کرد.
چند لحظهای سکوت بینشون برقرار شد تا اینکه وویونگ با بغل کردن هونگجونگ پسر روبهروش رو از دست افکارش نجات داد.
+ هرچند به خونت تشنهام اما نمیتونم بعد از این همه مدت بغلت نکنم.
هونگجونگ با اشتیاق بیشتری نسبت به وویونگ بغلش کرد و لبخندی زد.
-- دلم برات تنگ شده بود احمق.
+ من احمقم دیگه؟ به حسابت میرسم.
________________
سونگهوا ماشین رو پارک کرد و به محض پیاده شدن سمت سان دوید.
+ کاش میفهمیدم چرا این همه راه منو کشوندی اینجا همون موقع که بهت گفتم قضیه حل شد.
-- چی شد؟
به کانکس پشت سرش تکیه داد و دست به سینه شد.
+ دختره خودش هم راضی نبوده، برادرش رو فرستاده بود.
نگاهش لحظهای به کانکس روبهرویی که فقط چند متر باهاشون فاصله داشت افتاد و سریع سان رو جلوی خودش کشید.
+ لعنتی؛ روبهروم وایسا.
سان با اینکه کاملا گیج شده بود سریع روبهروش قرار گرفت.
-- چی شده؟
+ لو رفتیم... احتمالا تا الان فهمیده من چوی سان نیستم.
به پسری که روبهروش ایستاده بود اشاره کرد و صداش رو پایین آورد.
+ اونی که باهاش قرار داشتم اونطرف وایساده.
سان نگاهی به پشت سرش انداخت و با دیدن دو نفری که کنار هم ایستاده بودن بیشتر تعجب کرد.
-- منشی وویونگ؟! جدی میگی؟
+ یعنی فهمیده؟
بدون توجه به شرایط سریع سونگهوا رو سمت ماشینش هل داد تا اوضاع رو روبهراه نگه داره.
-- مهم نیست که فهمیده باشه یا نه مهم اینه که فعلا تورو نبینه.
سونگهوا با خداحافظی سرسری سوار ماشین شد و از محوطه دور شد.
YOU ARE READING
Arbitrary Life Love "woosan"
Fanfiction«WooSan Ver.» زندگی برای همه برنامه ریزی شده بود. هر کسی به نوعی درگیر مشکلات بود تا جایی که همه چیز با بیشتر شدن مشکلات به هم ریخت. سکوت، سکوت و سکوت... بزرگترین اشتباه ممکن سکوت کردن بود! اما همه باید تاوان اشتباهات رو بپردازند... چه تلخ، چه شیرین...